
افسانه برادران گریم
برگردان از آلمانی : سید احمد موسوی محسنی
شش قو
حاکمی برای شکار به جنگلی بزرگ رفت . او به حدّی سرگرم دنبال کردن شکار بود که اطرافیانش را گم کرد . و قتی هوا تاریک شد . از حرکت بازماند .
نگاهی به دور و برش کرد و دید که راه را هم گم کرده است . خیلی تلاش کرد تا راهی برای خروج از جنگل و سرگردانی پیدا کند ولی به نتیتجه نرسید . پیرزن قدخمیدة جادوگر را دید که دستش می لرزید . جلو رفت و گفت : «ممکنه راه خروج از جنگل رو بهم نشو بدین ؟»
- حتماً جناب حاکم ولی این کار شرطی داره ، اگه اونو قبول نکنید . هرگز نمی تونید خارج بشید و این جا از گرسنگی می میرید .
- چه شرطی ؟
- دخترم دارم که به زیبایی اش نمی تونید در دنیا پیدا کنید ، دوست دارم همسر و خدمتگزار شما باشه . اگه موافقت کنید را ه رو بهتون نشون می دم .
حاکم که خیلی ترسیده بود . از روی ناچاری به این شرط تن داد و پیرزن او را به سمت کلبه اش راهنمایی کرد . دختر هم آن جا کنار آتش نشسته بود و از او استقبال کرد . ظاهر زیبای دختر به دلش نشست ولی اصلاً به روی خودش نیاورد چون نمی دانست که باطنش چگونه است .
بعد از ان که دختر را روی اسب نشاند . پیرزن راه را نشانش داد و حاکم به اقامتگاه بازگشت . جایی که قرار بود مراسم عروسی در آن برگزار شود .
این حاکم یک بار دیگر هم ازدواج کرده بود و از همسر اولش هفت بچه داشت؛ شش پسر و یک دختر که آنها را خیلی دوست داشت و چون می ترسید نامادری با آنها رفتار خوبی نداشته باشد و باعث رنجش خاطرشان شود ، همسر دوم را به قصری دور افتاده برد که راهش آنقدر مرموز و
[[page 4]]
انتهای پیام /*