پارچهای پهن کرد، الاغ را آورد و به برادرش گفت: «برادرجون، حالا حرف رمزو بگو.»
- طلا بریز.
و لحظهای بعد سکههای طلا بود
که روی زمین میریخت. بعد میز
کوچولو را آورد و گفت: «برادر عزیز، حالا نوبت توست که دستور بدی.»
و نجار که کمی کسالت هم داشت
جمله رمز را بیان کرد: «میز کوچولو،
غذا بده!» ظرفهای شیک و تر و تمیز
پر از غذاهای مختلف شد. فامیل تا نیمههای شب دور هم جمع بودند و به شادمانی پرداختند. خیاط نخ و سوزن
و خط کش و اطو را در گنجه گذاشت
و با سه فرزندش در کمال خوشحالی زندگی خوبی را آغاز کرد.
بگو ببینم، از این سفر با خودت چی آوردی؟
- یه چوبدستی با ارزش، بهتره بگم چماقی در یک کیسه.
- چی گفتی؟ چماق؟ این که ارزشی نداره، چماقو از هر کدوم از این درختها میشه درست کرد.
- پدر جان، این چماق نایابه. ببین پدر، با همین چماق تونستم میز سحرآمیز و الاغ طلایی رو که صاحب مسافرخونه
از برادرهام سرقت کرده بود دوباره
به دست بیارم. حالا دو برادرمو خبر
کن و فامیلو دور هم جمع کن، میخوام بهشون مهمونی بدم و جیبهاشونو پر از طلا کنم.
خیاط پیر، فامیل را دور هم جمع
کرد. استاد خراط کف اتاق پذیرایی
تا میرسه.
موقع خواب خواست
کیسه را از زیر سر
خراط بردارد و چیز
دیگری به جایش
بگذارد اما ناگهان
خراط جوان که منتظر
چنین اتفاقی بود، فریاد
زد: «چماق از کیسه بیرون
بیا!» ناگهان چماق کوچولو
از کیسه بیرون آمد و صاحب
مهمانخانه را به باد کتک گرفت؛
حالا نزن و کی بزن.
میزبان به التماس افتاد، هر چه
صدای اعتراضش بلندتر میشد،
ضربات شدت بیشتری پیدا میکرد. تا این که عاقبت خسته و کوفته به زمین افتاد. پسرک گفت اگه میز سحرآمیز و الاغ طلایی رو پس ندی، رقص چماق دوباره شروع میشه.
- نه، نه، خواهش میکنم. همه رو
بهت بر میگردونم.
- من بخششو برای رسیدن به حق
به کار میبرم، حواست جمع باشه!
بعد اشاره کرد به چماق و گفت: «حالا دیگه برو تو کیسه.» و او نفس راحتی کشید.
جوانک خراط صبح زود، با میز
سحرآمیز و الاغ طلایی به طرف خانه پدرش راه افتاد. خیاط از این که دوباره فرزندش را دیده است خوشحال شد و
از او پرسید که در دیار غربت چه یاد گرفته است. او گفت: «پدر جان، من
یک استاد کار خراط شدهام.»
- بسیار خوب، استاد هنرهای دستی،
[[page 7]]
انتهای پیام /*