بردهاند؟» و او پاسخ داد: «این چیزی است که تو در روزهای اول به آن
پی بردی و من به امید بازگشت شما مأموران، مأمورانی جدید را به شما میسپارم!» و او خوشحال بود.
بالاخره بنی صاحب مأموری کوچولو شد. بنی فرشتۀ بابای او بود. او هرچه بزرگتر میشد دنیا به نظرش بزرگتر میآمد اما فراموش نکنیم بنی تا 10 سال دنیا را کوچک میدید، واقعیت را میدید، این مدت کمی نیست. و خدا خوشحال بود.
سخت گذشت. انگار همه بزرگ شده بودند و از مأموریت خبری نبود. شب
بنی با ناراحتی از مادرش خواست
لالایی بخواند و به دیدار خدا رفت.
از او پرسید: «چرا فرشتهها نمیفهمند مأموریتی داریم؟» خدا پاسخ داد: «آنها
نیز زمانی مأموریتی داشتهاند که به یاد ندارند. شاید فکر میکنند این برای
شما بهتر است. آنها مأموریتشان را به
یاد ندارند تو به یاد داشته باش!»
بنی هر روز به مدرسه میرفت و
خیلی خوشحال بود و شب از فرط
خوشحالی نه خدایش را به یاد داشت و
نه مأموریتش را. 2 سال گذشت، 3 سال گذشت، 4 سال گذشت و بنی 10ساله شد. گاهی به دیدار خدا میرفت و از
پیشرفت کند مأموریتش میگفت. تا
اینکه بنی به مقطع راهنمایی رفت و
دیگر به دیدار خدا نرفت. اما یک شب رؤیایی دید؛ در رؤیا با کسی
حرف میزد و میپرسید:
«چرا مأمورانت
مأموریتشان را از یاد
درانجام مأموریتتراهنمایی میکنم.» بنی دوباره پرسید: «من از مادرم شنیدهام که به کسی میگفت هر کسی روزی میرود و او گریه میکرد. ای خدا اگر اینطور است، وقتی مادر رفت چطور به دیدنت بیایم؟» خدا گفت: «من راز جاودانگی را به همه گفتهام و به تو هم میگویم. به امید اینکه مثل دیگران فراموش نکنی.» و به بنی گفت: «اگر از مادرت بخواهی هر شب برایت لالایی بخواند، او هرگز نخواهد رفت.»
وقتی بنی به زمین بازگشت مادرش به او گفت از امروز باید به مهدکودک بروی. و بنی نمیدانستیعنی چه. وقتی بنی عدۀ زیادی از همنوعانش را دید، خوشحال شد و خواست با آنان از خدا بگوید اما دید اول بهتر است با وسایلی که آنجاست سرگرم شود و به همین خاطر، مأموریت از یادش رفت.
روزهای بعد هم بنی به مهد کودک میرفت و تا میخواست از خدا بگوید، جذب وسایل و سرگرمیها میشد. تا اینکه روزی فرشتۀ مامان گفت حالا دیگر وقت آن رسیده که به مدرسه بروی. بنی نگران بود در این محل کسی نباشد که با او از خدا بگوید. بنی سعی میکرد هر شب به دیدار خدا برود تا از او کمک بگیرد.
روزی مادر بنی برای اولین بار او را به مدرسه برد. مادرش به بنی
گفت: «تو دیگر بزرگ شدهای. فرشتۀ کوچولوی من، مواظب رفتارت باش!» بنی از این حرف فکر کرد مثل مامان
و بابا فرشته شده و باید مثل آنان رفتار کند. روز اول در مدرسه به او
[[page 15]]
انتهای پیام /*