شود. همینطور که داشتیم میکشیدیم یهو دستگیرۀ در آمد توی دست من و همه پخش و پلا شدیم.
حالا همه توی فکر بودیم که چه جوری برهانی را بیاوریم بیرون. در همین لحظههایی که داشتیم فکر میکردیم، یکی از دفتردارها سرو کلهاش پیدا شد و داد زد: «چی کار دارین میکنین؟
چه قدر شلوغ میکنین!»
بالای درِ توالت معلمها شیشه داشت. یکهو چشم دفتردار به شیشه افتاد که برهانی داشت از پشتش نگاه میکرد. برهانی هرجوری بود بالا رفته بود و
از پشت شیشه داشت میگفت که
مرا بیاورید بیرون. دفتردار وا رفت. گفت: «این کیه؟» گفتیم: «برهانی.
گیر کرده.» گفت: «خب، شما برید سرکلاستون.» من گفتم: «این جوری
که نمیشه.» گفت: «چرا میشه. برید سرکلاستون.»
اومدیم سرکلاس و معلم آمد. از
قضا این معلم، برهانی را خیلی دوست داشت. تا رسید پرسید: «برهانی کو؟»
و ما برایش ماجرا را تعریف کردیم. معلم چیزی نگفت و درس را شروع کرد که یکهو صدا آمد. برهانی داشت میکوبید به در، گرومپ گرومپ. نگو دفتردار هم رفته سراغ کار خودش که چی؟ که برهانی را تنبیه کند.
من و یکی از بچهها اجازه گرفتیم
برویم سراغ سرایدار مدرسه. سرایدار هم یک سری وسایل برداشت و با ما آمد و شروع کرد به باز کردن پیچها
و درآوردن چفتها. تو این فاصله ما رفتیم سرکلاس. از توی کلاس صدای
تق و توق کارهای سرایدار میآمد. صدا که افتاد، من اجازه گرفتم که
نگاه کنم. دیدم سرایدار تمام چفتهای در را باز کرده اما در باز نشده و از خودش هم خبری نیست. رفتم
طبقۀ پایین، خانه سرایدار. بازی
ایران و کاستاریکا بود و بچههایی
که کلاس نداشتند توی
خانۀ سرایدار فوتبال نگاه
میکردند. سراغ سرایدار را
گرفتم، گفتند: «نمی دونیم. اومد
بالا.» در همین حین درِ مدرسه را زدند. دویدم رفتم در را باز کردم.
زن سرایدار بود که با یک مرد
هیکلی آمد تو. مرد هیکلی قفلساز بود. بردیمش دم
توالت. با
صدای کلفتی
گفت: «خانوم! من
خودمو بندازم روی این در، این در وا نمیشه که. چیکار کردین با این در؟»
من دیگر رفتم سرکلاس و برای بچهها خبر بردم که قفلساز
آمده.
زنگ خورد و همه جمع
شدیم دور توالت اما هنوز در
باز نشده بود. دوباره رفتیم سرکلاس که وسطهای کلاس صدای تق و توق قفلساز قطع شد. چند لحظه بعد برهانی با قیافۀ آویزان در زد و
آمد تو کلاس. بعد یک دفعه زد زیر گریه. گفتیم: «چرا گریه میکنی؟» دلش پر بود، گفت: «دفتردار بهم
تیکه انداخته. گفته تولدت مبارک!»
من گفتم: «شاید از دست من و بهارک ناراحتی!» اشکهایش را پاک کرد. بعد خندید و گفت: «نه بابا! شوخی بود
دیگه. شوخی که ناراحتی
نداره.»
[[page 7]]
انتهای پیام /*