مجله نوجوان 187 صفحه 13

کد : 136569 | تاریخ : 21/06/1395

- نباش، زیرزمین کاملاً خشکه. فرید گفت: «کاترین، کاترین؛ تو باید مراقب می‏بودی که سوسیس دزیده نشه، نوشابه تو زیرزمین راه نیفته و بهترین آردهامون روی اون پاشیده نشه.» - من چه می‏دونستم؟ کاشکی اینو قبلاً بهم می‏گفتی. مرد پیش خود فکر کرد: «مرد حسابی! تو باید بیشتر دقت کنی. اون حواس درستی نداره.» بعد تمام پولهایش را جمع و جور کرد، آنها را به طلا تبدیل کرد و به کاترین گفت: «ببین خانم، اینا خروس قندی‏اند. من می‏خوام اونارو تو ظرف بذارم و تو طویله زیر آخور گاو چال کنم. نکنه به اونا دست بزنی.» - چشم، دیگه حرفتو فراموش نمی‏کنم. وقتی فرید از خانه بیرون رفت، دست فروشها به روستا آمدند و کاسه و ظرفهای گلی خود را برای فروش عرضه کردند و از زن جوان خواستند که او هم چیزی بخرد. خانم گفت: «من پولی ندارم و نمی‏تونم چیزی بخرم. اگه خروس قندی به دردتون می‏خوره، حتماً باهاش چیزی می‏خرم.» - خروس قندی؟بیارید ببینیم. -من اجازۀ نزدیک شدن به اونو ندارم. خودتون برید آغل، زیر آخور گاو رو بکنید و خروس قندیهای زرد رو پیدا کنید. فروشندگان کلاهبردار، از خدا خواسته رفتند، آن جا را کندند و طلاها را بیرون آوردند. چند تایی ظرف و کاسۀ بی‏ارزش هم جا گذاشتند و فرار کردند. کاترین مدتی در این فکر بود که چگونه می‏تواند از ظرفها استفاده کند. آشپزخانه که نیازی به آنها نداشت. همه را به حیاط برد و به عنوان تزیین روی نرده‏های اطراف گذاشت. وقتی فرید آمد و دکور جدید را دید گفت: «کاترین عزیز، چه کار کردی؟» - فرید جان، در مقابل خروس قندیهای زرد رنگ که زیر آخور گاو پنهان کرده بودی، اینا رو خریدم. مطمئن باش، من خودم اونجا نرفتم، دست فروشها خودشون زمین رو کندند و اونا رو درآوردند. - ای وای، اونا خروس قندی نبود، طلا بود! - آخه من که نمی‏دونستم؛ تو باید اینو به من می‏گفتی. کاترین لحظه‏ای فکر کرد و گفت: «باید دنبال دزدها بریم.» با خودت مقداری کره و پنیر بردار تا در راه چیزی برای خوردن داشته باشیم. آنها به راه افتادند. چون فرید پاهای قوی‏تری داشت جلو می‏رفت. زن پیش خود گفت: «برای من بهتر شد. موقع برگشتن به همین اندازه جلوترم.» به تپه‏ای رسید که روی شانه‏های چپ و راستش جای چرخ گاری مانده بود. گفت: «کی پوست زمینو شکافته و اونو زخمی کرده. اون بیچاره به این زودیها خوب شدنی نیست!» بعد با قلبی مهربان، کره را برداشت و چپ و راست شیارها را چرب کرد. در این حال، پنیری از جیبش درآمد و قل خورد و رفت پایین. کاترین گفت: «من که نمی‏تونم برگردم، پنیر دیگری رو به دنبالش می‏فرستم تا اونو برام بیاره.» بعد پنیر دیگری را برداشت، قل داد، رفت پایین ولی پنیرها دیگر بالا نیامدند. پنیر سوم را فرستاد، فکر کرد که اونا جمعشون جمعه و تنهایی رو دوست ندارند. وقتی از آن سه خبری نشد، گفت: «ممکنه سومی راهو پیدا نکرده و گم شده. چهارمی رو می‏فرستم که اونا رو صدا کنه.» چهارمی هم بهتر از سومی نبود. کاترین نگران شد. پنجمی و ششمی را

[[page 13]]

انتهای پیام /*