هم انداخت؛ آنها آخرین تکههای پنیر بودند. مدتی منتظر ماند تا بیایند اما از آنها خبری نشد. خطاب به آنها گفت: «خیال کردید خوب کاری کردید که دیگر برنگشتید؟ حالا عقب بمونید، ببینید چه مزهای داره.»
کاترین به راهش ادامه داد؛ فرید را دید که منتظر و گرسنه ایستاده.
او نان خشکی درآورد. مرد پرسید: «پس کره و پنیر کو؟»
- فرید جان، با کره شانههای اطراف تپه را چرب کردم، پنیرها هم برمیگردند.
- تو نباید این کار رو میکردی!
-آره ولی تو باید اینو قبلاً به من میگفتی.
آنها نشستند و نان خشک را با هم خوردند. ناگهان فرید گفت: «کاترین، راستی وقتی خواستی بیای در خونه رو خوب قفل کردی؟»
- نه فرید جان، تو باید اینو قبلاً به
من میگفتی.
- قبل از اینکه به راهمون ادامه بدیم، به خونه برگرد و قفل و بند خونه رو درست کن. چیزی هم برای خوردن با خودت بیار! من منتظرت میمونم.
کاترین برگشت و پیش خود گفت: «فرید ازم خواست چیزی برای خوردن بردارم، حتماً اون از کره و پنیر زیاد خوشش نمیاد. یه دستمال پر از خشکبار و یه ظرف پر از نوشابه با خودم برمیدارم.» بعد چفت بالای در خانه را بست و قسمت پایینی را از لولا درآورد، آن را کول کرد و تصور کرد اگر بخواهد از درِ خانه حفاظت کند، باید آن را با خودش ببرد. او با صبر و حوصله به راه افتاد. پیش خود گفت: «هرچه دیرتر برسم بهتره. فرید کمی بیشتر استراحت میکنه.»
وقتی به او رسید گفت: «فرید عزیز، این درِ خونه. حالا خودت میتونی با خیال راحت ازش مراقبت کنی.»
- قربون این خدا برم. چه زن باهوشی نصیب ما کرده! در بالایی رو قفل کرده و در زیری رو با خودش آورده که با نبودن اون هر کسی میتونه وارد خونه بشه. حالا برای اینکه دوباره به خونه سر بزنیم دیر شده، توکل بر خدا، کولش کن تا بقیۀ راه رو بریم.
- فرید جان، من اونو برمیدارم اما خشکبار و ظرف نوشابه سنگینه. اونارو به در آویزان میکنم تا در زحمتشو بکشه.
آنها به جنگل رسیدند و به دنبال دزدان گشتند ولی کسی را پیدا نکردند. هوا تاریک شده بود. از درختی بالا رفتند تا شب را استراحت کنند.
دزدها آمدند. آنها میخواستند قبل از اینکه به دردسر بیفتند، طلاها و اجناس سرقت شده را بین خود تقسیم کنند. درست زیر شاخهای بساط خود را پهن کردند که فرید و کاترین روی آن نشسته بودند. فرید از شاخۀ کناری پایین رفت و سنگ ریزههایی را جمع کرد. دوباره بالا آمد و سعی کرد دزدان را هدف قرار دهد اما سنگها به هدف نمیخوردند و دزدها گفتند: «صبح نزدیکه، نسیم صبحگاهی داره بلوطها رو میتکونه.»
کاترین سنگینی در را تحمل میکرد؛ چون خیلی سنگین شده بود، فکر کرد دستمال پر از خشکبار باعث سنگینی شده. گفت: «فرید، ناچارم خشکبار رو بریزم.»
- نه، کاترین، حالا موقعش نیست. نقشهمون لو میره.
- فرید، من مجبورم این کار رو انجام بدم. خیلی داره سنگینی میکنه.
- نه. محکم نگهش دار.
- فرید جان من اونا رو میریزم.
فرید با عصبانیت فریاد زد: «لعنت بر دزد نابکار. باشه، بنداز» وقتی او دانههای خشکبار را از میان شاخههای درخت پایین میانداخت، دزدان میگفتند: «چیزی نیست. پرندگان دارند به درختان کود میدهند.» لحظات بعد که فشار در روی شانههای کاترین زیاد شد، گفت: «فرید، ناچارم نوشابهها رو هم بریزم.»
-این کار رو نکن، نقشهمونو خراب میکنی.
- نه فرید، دیگه طاقت ندارم. ناچارم اونو بریزم. بارم خیلی سنگینه.
[[page 14]]
انتهای پیام /*