مجله نوجوان 187 صفحه 14

کد : 136570 | تاریخ : 21/06/1395

هم انداخت؛ آنها آخرین تکه‏های پنیر بودند. مدتی منتظر ماند تا بیایند اما از آنها خبری نشد. خطاب به آنها گفت: «خیال کردید خوب کاری کردید که دیگر برنگشتید؟ حالا عقب بمونید، ببینید چه مزه‏ای داره.» کاترین به راهش ادامه داد؛ فرید را دید که منتظر و گرسنه ایستاده. او نان خشکی درآورد. مرد پرسید: «پس کره و پنیر کو؟» - فرید جان، با کره شانه‏های اطراف تپه را چرب کردم، پنیرها هم برمی‏گردند. - تو نباید این کار رو می‏کردی! -آره ولی تو باید اینو قبلاً به من می‏گفتی. آنها نشستند و نان خشک را با هم خوردند. ناگهان فرید گفت: «کاترین، راستی وقتی خواستی بیای در خونه رو خوب قفل کردی؟» - نه فرید جان، تو باید اینو قبلاً به من می‏گفتی. - قبل از اینکه به راهمون ادامه بدیم، به خونه برگرد و قفل و بند خونه رو درست کن. چیزی هم برای خوردن با خودت بیار! من منتظرت می‏مونم. کاترین برگشت و پیش خود گفت: «فرید ازم خواست چیزی برای خوردن بردارم، حتماً اون از کره و پنیر زیاد خوشش نمیاد. یه دستمال پر از خشکبار و یه ظرف پر از نوشابه با خودم برمی‏دارم.» بعد چفت بالای در خانه را بست و قسمت پایینی را از لولا درآورد، آن را کول کرد و تصور کرد اگر بخواهد از درِ خانه حفاظت کند، باید آن را با خودش ببرد. او با صبر و حوصله به راه افتاد. پیش خود گفت: «هرچه دیرتر برسم بهتره. فرید کمی بیشتر استراحت می‏کنه.» وقتی به او رسید گفت: «فرید عزیز، این درِ خونه. حالا خودت می‏تونی با خیال راحت ازش مراقبت کنی.» - قربون این خدا برم. چه زن باهوشی نصیب ما کرده! در بالایی رو قفل کرده و در زیری رو با خودش آورده که با نبودن اون هر کسی می‏تونه وارد خونه بشه. حالا برای اینکه دوباره به خونه سر بزنیم دیر شده، توکل بر خدا، کولش کن تا بقیۀ راه رو بریم. - فرید جان، من اونو برمی‏دارم اما خشکبار و ظرف نوشابه سنگینه. اونارو به در آویزان می‏کنم تا در زحمتشو بکشه. آنها به جنگل رسیدند و به دنبال دزدان گشتند ولی کسی را پیدا نکردند. هوا تاریک شده بود. از درختی بالا رفتند تا شب را استراحت کنند. دزدها آمدند. آنها می‏خواستند قبل از اینکه به دردسر بیفتند، طلا‏ها و اجناس سرقت شده را بین خود تقسیم کنند. درست زیر شاخه‏ای بساط خود را پهن کردند که فرید و کاترین روی آن نشسته بودند. فرید از شاخۀ کناری پایین رفت و سنگ ریزه‏هایی را جمع کرد. دوباره بالا آمد و سعی کرد دزدان را هدف قرار دهد اما سنگها به هدف نمی‏خوردند و دزدها گفتند: «صبح نزدیکه، نسیم صبحگاهی داره بلوطها رو می‏تکونه.» کاترین سنگینی در را تحمل می‏کرد؛ چون خیلی سنگین شده بود، فکر کرد دستمال پر از خشکبار باعث سنگینی شده. گفت: «فرید، ناچارم خشکبار رو بریزم.» - نه، کاترین، حالا موقعش نیست. نقشه­مون لو میره. - فرید، من مجبورم این کار رو انجام بدم. خیلی داره سنگینی می‏کنه. - نه. محکم نگهش دار. - فرید جان من اونا رو می‏ریزم. فرید با عصبانیت فریاد زد: «لعنت بر دزد نابکار. باشه، بنداز» وقتی او دانه‏های خشکبار را از میان شاخه‏های درخت پایین می‏انداخت، دزدان می‏گفتند: «چیزی نیست. پرندگان دارند به درختان کود می‏دهند.» لحظات بعد که فشار در روی شانه‏های کاترین زیاد شد، گفت: «فرید، ناچارم نوشابه‏ها رو هم بریزم.» -این کار رو نکن، نقشه­مونو خراب می‏کنی. - نه فرید، دیگه طاقت ندارم. ناچارم اونو بریزم. بارم خیلی سنگینه.

[[page 14]]

انتهای پیام /*