مجله نوجوان 187 صفحه 19

کد : 136575 | تاریخ : 21/06/1395

متذکر می‏شوند و راه می‏افتیم طرف مسجد. وقتی می‏رسیم مردم دارند کفشهایشان را پایشان می‏کنند بروند خانه و سحری بخورند و برای یک روز پر فیض دیگر آماده شوند. ما هم دیگر کفشمان را در نمی­آوریم و عازم خانه می‏شویم و همه خوشحالیم که شب قدر دیگری را پشت سر گذاشته‏ایم و فضیلتها برده‏ایم، هر چند موفق به خواندن آن 100 رکعت نمازی که برنامه‏ریزی کرده بودیم، نشدیم. اما انگار احساس خلأ می‏کنیم. شب قدر گذشت و ما دو کلمه حرف با خدا در میان نگذاشتیم. از هم جدا می‏شویم و هر کدام می‏رویم تا سر سفرۀ سحری بنشینیم و حسابی بخوریم و بعد از سحری هم صاف برویم توی رختخواب که خسته‏ایم و احیای شب قدر حسابی توانمان را بریده. فردا صبح که برمی‏خیزیم هنوز ته دلمان خالی است. کاری باید بکنیم. کاری نه به سختی نماز خواندن، از آن ساده‏تر. باید دو سه خط با خدا حرف بزنیم تا دلمان قرص شود. حالت دعا می‏گیریم و به خودمان می‏گوییم: «من می‏توانم.» پس بسم‏الله: خدایا! به من توجه کن. نگاه کن! من اینجا هستم؛ همین جا همین گوشه. دلگیر و سرخورده از عالم و آدم. سرخورده از همه چیز، بجز این که تو با منی. خدایا تو مرا می‏بخشی، نمی‏بخشی؟ گناهانم را ندیده می‏گیری، نمی‏گیری؟ به لحظه لحظۀ من رنگ شادی می‏پاشی، نمی‏پاشی؟ نه، نه گمان نبخشیدن به تو ندارم. خدایا! یک شب قدر دیگر رفت و باز هم من بی‏نصیب ماندم. می‏دانم. خیلی آدم کمی‏ام، اصلاً هیچم، پستم اما شیعۀ علی هستم. کوچکم، کمم، بدم اما عاشق محمد و آل محمدم. گناهکارم اما محبت دوستان تو را دارم. خدایا! مهربانا! با تو هستم. دلواپسم. نکند دستی شادی‏ام را بچیند. نکند خبر بدی برسد. ناتوانم. چه آرزوهای پرپری که ندارم. چه حسرتها و افسوسها. چه خطاها. چه لغزیدنها! چه رفتنها و نرسیدنها! کنکور، سربازی، شغل، ازدواج و چه امیدی دارم جز این که تو مهربانی؟ نه! مهربان‏ترینی! و چه دستاویزی دارم جز دامان محمد و آل محمد؟ خدایا! خدایا! بی‏نصیب نمانم از محبتشان. بی‏نصیب نمانم از صحبتشان. بی‏نصیب نمانم از شفاعتشان.

[[page 19]]

انتهای پیام /*