مریم رزاقی
بی صدای گامهای تو
کوچههای کوفه دیدهاند
ردّ پای غربت تو را
توی گوش شهر گفتهاند
نخلها حکایت تو را
در نگاه تو همیشه میوزید
عطر مهربانی نسیم
در دلت همیشه خانه داشت
غصههای بچهای یتیم
در طلوع چشمهای تو
چشم کوفه غرق خواب بود
کیسههای نان به دوش تو
کوله بارت آفتاب بود
تَق تَتَق کلون در
کودکی به سوی تو دوید
قرص نان کنار در ولی
رفتهای و او تو را ندید
آب میشدند صبح درد
از خجالت آفتاب و ماه
آه کاشکی نمیشکافت
فرق روشن تو صبحگاه
باغ گل برای باغبان
غنچه غنچه دیر میشکفت
توی دست بچههای شهر
کاسه کاسه شیر میشکفت
بی صدای گامهای تو
کوفه خالی از امید شد
در نگاه غصهدار شهر
چشمهای تو شهید شد
[[page 34]]
انتهای پیام /*