صنم دهقان
بیچاره مادرها
داستان
دخترک داد میزد، میدوید و
میگفت: «تاتا اب بازی، تا تا اب بازی»
دستهایم را به طرف دخترک باز کردم
اما راهش را عوض کرد.
مادر دخترک به من خندید و کمی
بلند گفت: «نمیدانم چطوری بچۀ
دوساله، آن هم یک ساعته اسم من را
گذاشته تاتا!»
بعد با ذوق و خوشحالی به طرف بچه
دوید. دخترک را بغل کرد، به طرف
میز رفت و گفت: «نه عزیزم! آب بازی
نه! اصلاً این قاشقها رو نگاه کن.»
بچه نگاهی به قاشقها انداخت، دو
تا از قاشقها را برداشت و شروع کرد
به کوبیدن روی میز و سر و صدا
کردن. مادرش با کلافگی قاشقها را از
او گرفت. دخترک اول ساکت شد، بعد
تعجب کرد. کمی جیغ زد و شروع به
گریه کرد و دوباره: «تاتا اب بازی، تاتا
اب بازی».
پدر دخترک کمی آن طرفتر،
بیخیال، سرگرم صحبت بود اما ناگهان
به طرف مادر و دخترک چرخید، اخمی
کرد و با تندی به مادر دخترک گفت:
«بگذار راحت باشد».
از چهرۀ مادر دخترک کاملاً پیدا بود
که بغض کرده است.
مادر، دخترک را رها کرد و بچه به
طرف حوض رفت.
برای مادر دخترک خیلی ناراحت
شدم و به فکر فرو رفتم. با خود فکر
کردم حتماً بحث، بحث مهمی است
که پدر دخترک هوش و حواس ندارد؛
و گرنه پدر اینقدر بیخیال؟
به خودم که آمدم بچه توی حوض
افتاده بود، گریه میکرد و جیغ
میکشید.
مادر دخترک مات به
همسرش نگاه میکرد.
کمی بعد، پدر عصبانی
و با اکراه به طرف بچه
رفت، او را از آب بیرون کشید،
دور از خودش گرفت و آورد
بدون هیچ ملاحظهای گذاشت در
آغوش مادر.
اَه! تمام دَک و پُز مادر، خراب
و ویران شد. کاری از دستم
[[page 4]]
انتهای پیام /*