کبری بابایی
سکوت
گفت: «آسمان
تکهای است از خیال من!
خاک
حجم کوچکی ست
گم شده
زیر بال من!
آفتاب آمده
تا شب سیاه
زود سر شود
تا جسارتم برای پر زدن
بیشتر شود!»
گفت: «سرنوشت من
بادبادکی رهاست
خانهام
دورِ دور
پیش خانۀ فرشتههاست.»
گفت: «عاقبت
می رسم به اوجِ هر چه هست...»
گر چه این خیالها
سالهاست
زیر مشت محکم قفس
شکسته است!
بس کن ای پرندۀ اسیر
چند لحظهای اگر
چشم وا کنی
فکر تازهای
به حال میلههای رو به روت میکنی
بعد
جای این خیالهای دور
بیش از این
بیش از این سکوت میکنی!
بیش از ا
[[page 34]]
انتهای پیام /*