بعد، من را از شهر بیرون برد و من با
دلی پر از امید و قدردانی از پدرم شهر
را ترک کردم در حالی که نمیدانستم
وقتی به شهر کوچکمان برگردم، 15
سال از ماجرا گذشته است.
وقتی به شهر برگشتم، مادر دختر
کوچکی بودم. من برای دیدن
خاطرههای گذشته به شهر کودکیام
بازگشتم. میزبان، اتاق خانهاش را شبیه
اتاق آخرین مهمانی تزیین کرده بود.
«همان گروه قدیمی، جینی اسمیت و ...
را به یاد میآوری؟ خواهران کرین را
چطور؟»
حس عجیبی از وحشت باز بر من غلبه
کرد که علتش شنیدن اسم خواهران
کرین بود. من دوباره به کودکی بدل
شده بودم که از صورتک عجیبی که
میخواست من را بکشد، میترسیدم.
بالاخره به خودم مسلط شدم و گفتم:
«من همه را به یاد میآورم. خواهران
کرین چطورند؟»
«مثل همیشه یکی محبوب دلها و آن
یکی شکست خورده، منزوی و بی دست
و پا».
«این منصفانه نیست؛ کارولین فلج
اطفال گرفته بود. تو چطور میتوانی از
او انتظار داشته باشی که ...»
«اما آیرین شکست خورده است. او
یک احمق تمام عیار است. یادت هست
که چطور تمام وقت شوخی میکرد و
میخندید؟ حالا هم همان طوری است
ولی راستش را بخواهی حالا هرچه که
میگوید کمی احمقانه به نظر میرسد.
من که از دیدنش بیزارم. فقط اشکال
کار این است که نمیشود کارولین را
بدون آیرین دعوت کرد...»
«حال کارولین خوب است؟»
«البته که خوب است. از او به خوبی
مراقبت شد و حالش خوب شد. بهتر
از ما. من فکر میکنم رنج و دردی
که کشیده بود باعث تعمق و فکر
کردن او روی مسایل زندگی شد.
او قوی و مستقل است. البته نباید
زحمات پزشک، پرستار و مادرش را
نادیده گرفت ولی ...»
در همان لحظه زنگ در به صدا درآمد
و مادر میزبان من که از پنجره بیرون
را نگاه میکرد، مادر را صدا زد. هیچ وقت
کلماتش را فراموش نمیکنم. او گفت:
«دخترم، در را باز کن. خواهرِ کارولین
است. » و میزبان من همان طور که به
طرف در میرفت، نگاهم کرد و گفت:
«چی بهت گفتم؟»
[[page 14]]
انتهای پیام /*