مجله نوجوان 192 صفحه 20

کد : 136684 | تاریخ : 21/06/1395

خواب کودکی در خوابهای کودکی­ام هر شب طنین سوت قطاری از ایستگاه می­گذرد دنبالۀ قطار انگار هیچ گاه به پایان نمی­رسد انگار بیش از هزار پنجره دارد و در تمام پنجره­هایش تنها تویی که دست تکان می­دهی آنگاه در چارچوب پنجره­ها شب شعله می­کشد با دود گیسوان تو در باد در امتداد راه مه آلود در دود دود دود.... آیه امین پور خاطرات ناتمام به اتاقش می­روم. کتابی را که شب پیش از نمایشگاه کتاب گرفته بودم در دست دارم. در حالی که کتابخانه و مقاله­های دانشجوهایش را مرتب می­کند، می­گویم: «بابایی، این نویسنده فکر می­کنه که خیلی بامزه س. هی می­خواد مردم رو بخندونه ولی نمی­تونه. به این کتابش نگاه کن!» نگاهی به کتاب می­اندازد و می­گوید: «بیچاره... نقاشیهایش که بد نیست.» یکی را نشانش می­دهم و می­گویم: «تو به این می­گی خوب؟ نه نقاشیهاش خوبه و نه نوشته­هاش.» بعد از مدتی سکوت می­گوید: «البته هیچ کس نمی­تونه مثل من و سیلور استاین بامزه بنویسه!» می­خندم و از اتاق بیرون می­روم. -آیه! برگشتم. گفت: «تو که این قدر کتاب می­خونی چرا اسمهاشون رو یه جایی نمی­نویسی؟ این جوری وقتی مثلاً معلم ادبیات یا انشاء گفت چند تا کتاب تا حالا خوندی یا اسم کتابهایی رو که خوشت اومده بنویس، خیلی راحت می­تونی این کار رو بکنی. بعدااً هم خیلی به دردت می­خوره.» من طبق عادت همیشگی گفتم: «نه، نمی­خوام.» گفت: «لااقل خاطره بنویس. از الان شروع کن که بعداً که بزرگ شدی یه چندتایی دفتر 200 برگ تموم کرده باشی.» گفتم :«من که خاطره می­نویسم.» گفت: «از این بیشتر باید بنویسی.» خودش از وقتی که پیوند کلیه کرده بود در یک دفتر 400 برگ نوشته بود. البته دفترهای دیگری هم داشت. این آخریش

[[page 20]]

انتهای پیام /*