
یاد دوست
بهروز افخمی
میترسم به یاد نیاورم
ده سال و بیشتر از جوانی من در بیم
و امید و کشاکش عذاب و لذت
عشقی غریب و مرموز گذشت. آن که دوستش داشتم دیر آمده بود و پیر بود و از همان زمان که چشمم به جمالش روشن شد، بر ارابۀ مرگ نشسته بود... دیر آمده بود و زود میخواست برود. زمستان سال دوم بود که قلبش درد گرفت و بستری شد. پشت پنجرهای، توی ساختمان سیزده طبقۀ تلویزیون
به درختهای پیر و بلند قد خیابان ولی عصر نگاه میکردم که آرام آرام زیر برفی که فرو میریخت، سفید میشدند و گریه میکردم. توی پیادهرو، در
حالی که مراقب بودم تازه رهگذران نبینند، گریه میکردم و همین طور وقت و بیوقت گریه میکردم تا
روی صفحۀ تلویزیون ظاهر شد و با صدایی که گرفته بود و دو رگه شده بود، حرف زد و گفت چیزیش نیست
و قرار نیست بمیرد. من میدانستم دروغ نمیگوید. فهمیدم که گریهام را شنیده است و فهمیدم که رضایت داده تا باز هم پیش ما بماند (باور داشتم
که مرگ برای این که او را ببرد از خودش اجازه خواهد گرفت... و هنوز همین طور فکر میکنم) نزدیک ده سال بعد از آن، تقریباً هر روز صبح، وقتی که چشم باز میکردم، بیاختیار به
این خیال میافتادم که مبادا دیشب...
[[page 24]]
انتهای پیام /*