سرمقاله قسمت دوازدهم
در حاشیۀ سفر به عتبات عالیات
بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا
ساکهایمان را بسته بودیم که به
سمت کربلا حرکت کنیم. دل کندن از
نجف و خداحافظی با ایوان طلای حرم
حضرت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
آسان نیست امّا شوق زیارت، دل
آدمی را میکشد و میبرد.
*
از نجف تا کربلا تقریباً یک ساعت
راه است و این یعنی تا رسیدن به
بزرگترین آرزویت تنها یک ساعت
فاصله داری.
ماهی قلبم چنان میتپد که گویی در
تُنگ سینهام جا نمیشود. زائران کربلا
با سکوت سوار اتوبوس میشوند. حسّ
و حال عجیبی برقرار است که به راحتی
قابل وصف نیست. همه دارند فکر میکنند. این را از سکوتشان میشود فهمید. من هم دارم فکر میکنم. فکر میکنم به اینکه آیا این بار توفیق زیارت کربلا را مییابم یا اینکه مثل تمامی دفعات قبلی ناگهان از
خواب میپرم و با نهایت حسرت، آه
میکشم.
پدربزرگم که از سایر همسفرانم برایم عزیزتر است، سرش را به شیشۀ اتوبوس چسبانده است و آرام آرام لبخند میزند. صادق مسعودی که خدا از برادری کمش نکند،
جلوی اتوبوس ایستاده و آب معدنیها
را درون بشکۀ یخ میریزد تا خنک
شود. صادق، مدّاح هیأت است و انصافاً
صدای قشنگی هم دارد. در لحظههای
آغازین سفر، پیش از همه با او دوست
شدم و او بیش از همه کمک حال من
و پدر بزرگم در این سفر بوده است. به
راستی اگر صادق نبود، این سفر برای
پدربزرگم سفر سخت و پرزحمتی
میشد. پدربزرگ هر بار که صادق
را میبیند، لبخند میزند و برایش از ته دل دعا میکند.
مدّاح کاروان، حاج آقا فراهانی شروع
به خواندن میکند:
«بر مشامم میرسد هر لحظه بوی
کربلا» و اشکها بر گونهها سرازیر
میشود.
هر چند کیلومتر یک بار باید پردهها
را کنار بزنیم تا مأموران نظامی مستقر
در پستهای بازرسی، داخل اتوبوس را
ببینند امّا این بازرسیها مزاحم عزاداری
و سینهزنی زائران داخل اتوبوس
نمیشود. اتوبوس که وارد کربلا
میشود، صدای گریۀ مسافران هم
اوج بیشتری میگیرد. زائران «حسین،
حسین» میگویند و سینه میزنند.
اتوبوس داخل خیابان اصلی میپیچد و
از دور در هالهای از مه و غبار، گنبد
طلایی حضرت عباس علیهالسلام
نمایان میشود.
ادامه دارد...
[[page 3]]
انتهای پیام /*