مجله نوجوان 197 صفحه 5

کد : 136849 | تاریخ : 21/06/1395

شگفتی داشت. پس از اجرا سراغ او را از مدیر برنامه‏ها گرفت ولی او اصلاً به این موضوع توجه نکرده بود. شب بعد نیز او غایب بود. وقتی او نبود، انگار سالن خالی بود. انگار هیچکس آنجا نبود و هیچکس به کارهای او نگاه نمی‏کرد. روزها به دنبال دختر سرخ­پوش می‏گشت و عصرها به روی سن می‏رفت به امید اینکه در میان تماشاچیان چشمش به او بیفتد. آخرین شبی که دختر سرخ­پوش به دیدن برنامه آمد، خیلی سرفه کرد. شعبده­باز دستمال سفیدی را از آستینش بیرون کشید و به او داد. وقتی جمعیت رفتند، او هم رفته بود. دستمال سفید در میانۀ سالن افتاده بود و رویش چند لکّۀ سرخ‏رنگ خون خودنمایی می‏کرد. معلوم بود که بیماری دخترک جدّی است. با همین نشانه تمام شهر را به دنبال او گشت. عاقبت در یکی ازمحلّات بالای شهر، ردّی از او پیدا کرد ولی دیر رسیده بود. دخترک و خانواده‏اش برای درمان بیماری او از آن شهر رفته بودند. کسی هم نمی‏دانست کجا رفته‏اند. فردای آن روز سفر شعبده باز آغاز شد. از این شهر به آن شهر می‏رفت و برنامه اجرا می‏کرد به امید اینکه شاید در میان تماشاچیان بی‏شمارش، دختر سرخ پوش را بار دیگر ببیند. حالا سی و هشت سال گذشته بود. باز هم روی سن بود و باز هم سرفه می‏کرد. مدتی بود که به این حال افتاده بود. تک سرفه‏هایی خشک می‏کرد. دستمالی از جیبش بیرون آورد و سرفه کرد. درون دستمال لکّه‏های خون دید. به روی خودش نیاورد چون جمعیت منتظر بودند تا کارهای شگفت­انگیز او را ببینند. او قدری آب درون لیوانی ریخت. قدری از آب را نوشید و بعد لیوان آب را به درون پارچ آب برگرداند. بعد پارچ آب را درون پارچه‏ای که چهار تا کرده بود خالی کرد. وردی خواند و پارچه را روی جمعیت باز کرد. همه منتظر بودند که آب درون پارچه روی سر و صورتشان بریزد ولی پولکهای برّاق زیبایی بر روی جمعیت ریخت. پولکها و اکلیلهای براق و درخشان پایین آمد و بر سر و صورت و شانه‏های حضّار نشست. چیزی شگفت­انگیز نگاه او را به سمت خود جلب کرد. دختر سرخ پوش در میان جمعیت نشسته بود و به او لبخند می‏زد. شعبده­باز سرفه‏اش گرفت ولی صدای سوت و کف و شادی جمعیت از دیدن پولکها و اکلیلها آنقدر زیاد بود که کسی متوجه او نشد. او چشم از دختر برنمی­داشت مبادا که دوباره گمش کند. دختر بلند شد و به سمت او آمد. شعبده­باز دستمالی از جیبش بیرون آورد و سرفه کرد. دستمال خیس خون شد. جمعیت همچنان کف می‏زدند. دختر به روی سن آمد و دست شعبده­باز را گرفت. شعبده­باز حس می‏کرد سبک شده است. حس می‏کرد سینۀ دردناکش دیگر نمی‏سوزد. دستمال خونی را به زمین انداخت و به دنبال دختر سرخ پوش به راه افتاد. صدای افتادن جسمی سنگین و شکستن چیزی شبیه میزی چوبی همه را متوجه سن کرد. نعش شعبده­باز بر روی میز شعبده افتاده بود و کبوترانی که درون آن پنهان شده بودند از درون جعبه آزاد شدند. در میان تمام آن چیزها دستمالی سفید با چند لکّۀ خون خودنمایی می‏کرد.

[[page 5]]

انتهای پیام /*