سفر رؤیا زینب شوشتری زاده، 13 ساله از تهران نوشتههای شپدرم ستاره شناس بود. او میگفت: «آسمان محلّ کار من است.»
یک شب وقتی زنگ خانه به صدا
درآمد، رفتم و در را باز کردم. پدرم بود. او گفت: «چرا تا این موقع
شب بیدار ماندهای؟» گفتم: «چشم،
میروم بخوابم.» پدرم همیشه وقتی
که زیاد بیدار میمانم میگوید: «الان همۀ دخترهای هم سن و سال تو در رختخوابند و به سفر رؤیا رفتهاند.» سفر رؤیا یعنی دیدن خوابهای قشنگ. به رختخواب رفتم. خواب بر چشمهایم
سنگینی میکرد ولی بالاخره خوابم برد.
وارد سفر رؤیا شده بودم.
پدرم بلند بلند صدایم میزد: «یک
خبر خوب!»
- چه خبری بابا؟
- میخواهم یک بالن درست کنم تا
دوتایی برویم توی آسمان و ستارهها را
از نزدیک ببینیم.
- واقعاً بابا؟ چه قدر عالی! من
میتوانم یک ستاره را از نزدیک ببینم.
- خب دخترم! ظهر شروع میکنیم
به ساختن بالن. بعدش هم باید روی
سقف بالن پر از عکس ستاره باشد.
ظهر بود. من و پدرم مشغول ساختن
بالن بودیم. شب که شد، وسایل مورد
نیاز را برداشتیم و داخل بالن خود گذاشتیم. من زودتر از پدرم آمادۀ
رفتن شدم. پدرم هم چند ثانیه بعد
آمد داخل بالن.
- پدر جان! میشود چند ستاره از
اینجا به زمین ببرم؟
- عزیزم! ستارهها از ما خیلی دور
هستند. تازه ما آنها را کوچک میبینیم، ستارگان در آسمان شب همانند
نقطههای نورانی به نظر میرسند امّا
در واقع بسیار بزرگ هستند. بعضی
از این ستارگان میلیونها برابر زمین
هستند. تازه خورشید هم نزدیکترین
ستاره به زمین است.
- بلند شو، بلند شو دیگر چه قدر
میخوابی؟
این صدای مادرم بود. من در سفر
رؤیا بودم.
ستاره میدرخشد
مانند یک مروارید
در یک شب مهتابی
باید ستاره را چید
باران نم نم میبارد
تا زمین را بشوید
تا ستاره با چشمک
به من سلام گوید
ستاره چشمک زنان
از پیش من میرود
چون آسمان آبی
دارد روشن میشود
[[page 8]]
انتهای پیام /*