مجله نوجوان 197 صفحه 10

کد : 136854 | تاریخ : 21/06/1395

سمیه حسینی روح الله، روح الله بود یاد دوست * هوای نجف داغ بود، گاهی می‏رسید به بالای پنجاه درجه. توی خانۀ آقا نه کولر بود، نه پنکه‏ای و نه هیچ وسیله‏ای که بشود اتاق را خنک کرد. هر چه اصرار می‏کردیم که «آقا لااقل گاهی بروید کوفه، لب شط.» قبول نمی‏کردند. خیلی از مردم نجف می‏رفتند کوفه، به خصوص شبها اما آقا راضی نمی‏شدند. خبر شکنجۀ زندانیها را که از ایران می‏شنیدند، هر آسایشی را به خودشان حرام می‏کردند. * کلی وزیر و سفیر و نماینده توی اتاق بودند. آن وقتها امام پشت هم از این ملاقاتها داشت. هر بار هم کلی سؤال و مسأله بود که می‏شنید و جواب می‏داد؛ دربارۀ مسایل روز، اتفاقات داخلی و خارجی. با این همه حواسش جمع همه چیز بود؛ آخر جلسۀ آن روز پدرم را به او معرفی کردم. گفت: «آقا پدر شما هستند؟» گفتم: «بله» گفت: «پس چرا جلوتر از ایشان راه افتادی و آمدی توی اتاق؟» * ساعت من پنج دقیقه جلوتر بود؛ ساعت یکی از آقایان هفت دقیقه، ساعت یکی هم دو دقیقه عقب‏تر از ساعت صحن حرم حضرت علی علیه‏السلام. هرکس می‏گفت ساعت خودش دقیق است. همان وقت حاج آقا روح­الله از درِ صحن آمدند تو. یکی گفت: «حالا همه ساعتهاتون رو تنظیم کنید؛ سه ساعت و نیم از شب گذشته.» سیزده سال سر ساعت سه و نیم آمد حرم.

[[page 10]]

انتهای پیام /*