مرجان خوارزمی
دختری که میخواست پزشک شود
15 ساله بود. درسخوان و خوش لباس و باتربیت. برای زندگیاش برنامهریزی کرده
بود. دوست داشت دکتر شود. تصویر ذهنیاش از دکتر شدن، قشنگ بود. به روپوش سفیدش
مینازید و آنقدر به گوشی آویخته از گردنش فکر کرده بود که حتّی ضربههای آن روی
بدنش را، موقع راه رفتن، پیشاپیش حس میکرد. میدانست که برای قبول شدن در
کنکور، از همین حالا باید خیلی خیلی جدّی درس بخواند. برای همین در هیچ مهمانیای
شرکت نمیکرد، از مدرسه تا خانه را پیاده میدوید و خیلی زود، یعنی با نیم ساعت
استراحت، شروع به درس خواندن میکرد. وقتهایی که خسته میشد، سعی میکرد
با فکر کردن به رؤیاهایش، با امیدواری و آرامش، خستگی را بیرون کند و درس
بخواند. او همیشه به خودش میگفت: «دخترها ذاتاً با پسرها خیلی فرق دارند.
دخترها عاطفی و حسّاس هستند، بنابراین من پزشک متعهّدی خواهم شد.»
او همیشه به همراهان بیماران بدحالی فکر میکرد که در رؤیاهایش
آنها را از مرگ رهانیده بود. شاید باورتان نشود ولی همین خیالبافی
[[page 14]]
انتهای پیام /*