ساده به او قدرت میداد. گونههایش
سرخ میشد و قلبش تندتر میزد.
او در مورد پزشک بودن، نظریهپردازی هم کرده بود. به نظر او کسب درآمد
از طریق پزشکی، انسانی نبود. از نظر
او پزشک میبایست مهربانترین آدم کرۀ زمین میبود که علاوه بر مداوای جسم بیماران، به روح آنها هم آرامش میداد و او فکر میکرد که این شغل، برای او آفریده شده چون او دختری است که مهربانی را میشناسد و میتواند بدون هیچ چشمداشتی، برای التیام دردهای آدمها کوشش کند.
تا اینکه...
یک روز بعدازظهر که از مدرسه
به خانه آمد، احساسی غریب در
خانه جریان داشت. خانه بههم ریخته بود، مادرش رنگپریده و نگران بود و پدرش به سرعت وسایل خانه را جابهجا میکرد. خواهر بزرگش در یک جمله، همه چیز را برای او روشن کرد: «مادر بزرگ سرطان گرفته و ما خیلی دیر فهمیدیم!»
معنای جملۀ خواهر، بهسادگی یک صفحه توضیح میخواهد؛ پزشکان از مادر بزرگ قطع امید کردهاند، او به مراقبت و پرستاری و مهربانی نیاز دارد و قادر نیست کارهای شخصیاش را مستقلاً انجام دهد. او مشتاق دیدن فرزندانش است و...، او خیلی زود از میان آنها خواهد رفت.
دخترک چند ساعتی غمگین بود.
خاطرات کودکیاش و لحظات شادی
که در کنار مادربزرگ گذرانده بود، لحظهای رهایش نمیکرد.
امّا...
بعد از چند ساعت، خودخواهی و
خودپسندی، بدون اینکه در بزنند و
اجازه بگیرند، وارد خانۀ دل دخترک
شدند! دخترک فکر کرد که با ورود
مادربزرگ به خانۀ آنها، برنامۀ
فشردۀ درس خواندنش لطمه خواهد
خورد. مگر میشود جلوی رفت و آمد عیادتکنندگان را گرفت؟ تازه، مادر
بزرگ مریض است و اگر مادر به
فکر غذایش باشد و خواهر داروهایش
را مرتّب بدهد، باز هم کارهایی برای
او باقی خواهد ماند! کارهایی که اصلاً
حوصلۀشان را نداشت. از همه بدتر
اینکه همه مادربزرگ را دوست
دارند و میخواهند غصّه بخورند و او
باید از وقت طلاییاش بگذرد و آنها
را دلداری بدهد. دخترک خشمگین
شده بود!
آنقدر خشمگین که تمام خاطرات
خوش گذشته را به فراموشی سپرد
و به مادربزرگ به عنوان موجودی
نگاه کرد که باعث فاصله گرفتن او از
آرزوی پزشک شدن، شده بود!
اشتباه نکنید. دخترک نتوانست بر
خشمش غلبه کند. او با مادربزرگ
بدرفتاری کرد. حرفهایش را نشنید و
نتوانست با او مهربان باشد. او مدام
به خانوادهاش غُر زد و آنها را مسبّب
تاریکی آیندهاش (به قول خودش)
دانست. او حتّی یک کلمه هم درس
نخواند، با وجودیکه وقت کافی داشت
ولی دلش آنقدر از خشم پر شده بود
که به کار دیگری نمیرسید. تا بالاخره
یک روز صبح، مادر بزرگ از دنیا
رفت و بعد از 40 روز ظاهر زندگی
آنها، شکلی عادّی به خود گرفت؛ البته
با یک تغییر کوچک! دخترک دیگر
دربارۀ مهربان بودن رؤیایی نداشت و
نمیدانست چرا دیگر دوست نداشت
پزشک شود.
[[page 15]]
انتهای پیام /*