مجله نوجوان 199 صفحه 19

کد : 136935 | تاریخ : 21/06/1395

بابای حمید مامور پاکیزگیه و توی شهرداری کار می­کنه ولی دوستای حمید شغل باباشو مسخره می­کنند حمید خیلی دلش می­خواست که ژدرش یک شغل بهتری داشت . مثلا رئیس بانک می­بود و اونوقت همه دوستانش بهش احترام می­گذاشتند و خیلی وقتها هم تحویلش می­گرفتند یک روز حمید اتفاقی یک چراغ جادو پیدا کرد وقتی غول چراغ بیرون آمد حمید آرزشو گفت و خیلی زود آرزویبرآورده شد و پدرش رئیس بانک شد و اون پیش بقیه دوستهایش پز می­داد ولی از این طرف کم کم تمام شهر را زباله و کثیفی فرا گرفت در خدمتم ارباب شما هر آرزوئی که داشته باشید برآورده می­کنم ... من فقط یک آرزویبزرگ دارم ... و وان هم اینه که پدرم شغل بهتری پیدا کنه و رییس بانک بشه. جوری که بیماری های جدید و لا علاج بین مردم شهر شیوع پیدا کرد همه به این نتیجه رسیدند که پدر حمید به شغل قبلی اش یرگردد و همه متوجه اهمیت شغل پدر حمید شدند حتی خود حمید حالا دیگه حمید با افتخار و غرور راجهع به شغل پدرش حرف می­زنه و همه خوب اینو می­فهمند این یک بیماری وحشتناکه باید به همه اطلاع بدیم این یک بیماری جدیده و هخنوز براش دارو نیومده اگه همین طوری پیش بره همه مان می­میریم ... یکی به دادم برسه ... دارم می­میرم وای دلم... کمک ... کمک

[[page 19]]

انتهای پیام /*