حالا ممکن است حدسهای زیادی بزنید، مثلاً اینکه در لیست غذاها، حلزون آبپز وجود ندارد یا سارا
که به خودش قول داده دیگر بستنی نخورد، نمیتواند در برابر بستنیهای رنگارنگ لیست مقاومت کند اما حدسهای شما اشتباه است و بهتر
است بقیۀ قصه را بخوانید.
سارا با ماشین تایپش گذران زندگی میکرد. او تایپیست مسلط و سریعی نبود. به همین خاطر او شخصی کار میکرد و هرگز نتوانسته بود در یک ادارۀ بزرگ استخدام شود.
بزرگترین پیروزی سارا در نبرد با زندگی، استخدام او برای یک رستوان خانگی به نام شولنبرگ بود. رستوران در همسایگی پانسیون ارزان قیمتی بود که سارا اتاقی از آن را کرایه کرده
بود. هر روز عصر، سارا یک وعده غذای گرم به عنوان شام از رستوران دریافت میکرد و لیست غذاهای
فردا را میگرفت. لیستی که معمولاً آنقدر بد خط بود که به این سادگیها قابل خواندن نبود و بعضی وقتها
سارا نمیدانست آیا واژهای انگلیسی است یا آلمانی! به علاوه نوشتهها
آنقدر بینظم بود که گاهی اوقات با شیرینی شروع و به سوپ ختم میشد! با اینحال روز بعد صاحب رستوران لیست غذاهایش را در حالی تحویل میگرفت که با نظم فراوان و
به ترتیب روی مقوا تایپ
شده بود و در خط آخر
جملۀ «مسؤول چترها و
بارانیهای شما نیستیم»
به چشم میخورد.
سارا با شولنبرگ، صاحب رستوران
قرارداد داشت. طبق این قرارداد تا ساعت21، 21 کارت مقوایی برای
21 میز رستوران را برای سرو وعدۀ صبحانه، نهار و شام تایپ میکرد و در
ازای آن سه وعده غذای گرم دریافت میکرد. هر دو طرف از این قرارداد
راضی بودند. حالا مشتریان شولنبرگ، حداقل میدانستند اسم غذایی که
میخورند چیست و سارا به سه وعده
غذای گرم در روز دسترسی داشت،
چیزی که در روزهای سرد زمستان، مهمترین مشکل او بود.
با فرا رسیدن بهار، فقط اسم بهار
فرا رسیده بود. هنوز یخهایی که از
ماه ژانویه باقی مانده بود به درختان چسبیده بود و از دودکش خانهها
بخار خارج میشد. در این شرایط
همه میدانند که شهر هنوز در اختیار زمستان است.
یک روز بعدازظهر سارا در اتاقش
از سرما میلرزید. او کار دیگری غیر
از تایپ کردن لیست غذای شولنبرگ نداشت. سارا روی صندلیاش نشسته
بود، تاب میخورد و از پنجره به بیرون
نگاه میکرد. بوی بهار دل او را به درد
میآورد و سارا بغض کرده بود. او با
خود میگفت: روزهای زیبای بهاری در
راه است. پس تو چرا اینهمه اندوهگین
هستی؟
اتاق سارا در پشت خانه واقع شده
بود. بنابراین آنچه که او از پنجره
میدید، دیوار کارخانۀ جعبه سازی بود
که در خیابان کناری قرار داشت اما او
به دیوارههایی پوشیده از گیاهان رونده
و بوتهها و گلهای رز قرمز فکر میکرد.
جایی که سال گذشته، به آن سفر کرده
بود. منطقهای روستایی و زیبا و البته
همان جایی که یک کشاورز مهربان از
او خواستگاری کرد و سارا درخواست
او را قبول کرده بود. آنها با هم نامزد
شده بودند و سارا، مرد کشاورز را
بسیار زیاد دوست داشت.
(موقع نوشتن قصه، هیچوقت
اینطوری ناگهانی به گذشته بر نگردید.
این نشانگر بیهنری شماست و از
جذابیت قصه کم میکند، به هر حال
من به دلایلی به همین روال ادامه
میدهم!)
سارا دو هفته در خانۀ پدر شوهرش
اقامت کرد. اسم نامزد او والتر بود.
اغلب کشاورزان منطقه بلافاصله بعد
از نامزدی، جشن عروسی را به راه
میانداختند ولی والتر افکار جدیدی
در سر داشت. او به خوبی میدانست
که برنامۀ سال آیندۀ گندم کشور
کانادا، چه تأثیری بر زندگی او خواهد
[[page 27]]
انتهای پیام /*