مگی قدری آب نوشید و دوباره از حال
رفت. هری نگاهی به ظرف سرم کرد
و گفت: اِدی باید سرم بیاری. ظرف
خالی سرم رو ببر داروخونه و لنگهاش
رو بگیر. در ضمن اون آمبولانس رو
هم یه جایی گم و گور کن. تا حالا حتماً
پلیس ردّش رو گرفته. برگشتی هم یه
موبایل برای جان بیار. نباید از تلفن
اینجا زنگ بزنه.
***
بعد از دو ساعت اِدی برگشت. جان
با موبایلی که اِدی تهیه کرده بود با
اِلسا تماس گرفت. اِلسا گفت که با
اتوموبیلی که اِدی برایش فراهم کرده
است دارد به سمت شرق میرود و
در روستایی به نامی فیوناست. جان هم
قضایای فراری دادن مگی از بیمارستان
را به طور کامل برای اِلسا شرح داد. به
توصیۀ هری، وقتی جان با السا حرف
میزد هر یک دقیقه یک بار تلفن را
قطع میکرد و دوباره تماس میگرفت
تا ردّش را پیدا نکنند ولی بار آخر که
تماس گرفت، گفتگوی آنها کمی بیش
از یک دقیقه طول کشید که از نظر
جان اهمیتی نداشت.
آن شب همگی استراحت کردند و
فردای آن روز کارشان آغاز شد. هری
با راهنمایی مگی توانست ردّ ایمیلهای
جان را پیدا کند و همچنین فهمید که
منبع ایمیلها یک شرکت امریکایی
در اسرائیل است. بعد از دو روز کار
بیوقفه، حال مگی کمی بهتر شد و
توانست خودش ادامۀ کار را به عهده
بگیرد.
در این فاصله اِلسا بارها با جان
تماس گرفت و هر بار جان در
مورد پیشرفتشان در کار برای اِلسا
توضیحاتی داد.
صبح روز سوم وقتی جان گوشی
موبایل را روشن کرد، متوجه شد که
سیم کارتشان سوخته است. به همین
دلیل باز هم به اِدی مأموریت داده شد
که یک موبایل جدید تهیه کند.
در این مدت وظیفۀ تام، پرستاری از
مگی و تهیۀ غذا بود.
مگی با هک کردن چند آدرس ایمیل
و نفوذ در چند وب سایت امنیتی
متوجه موضوعی عجیب شده بود که او
را به شدّت در فکر فر برده بود.
وقتی اِدی برگشت، خیلی نگران
بود. گوشی موبایل را به جان داد و
وقتی داشت از اتاق خارج میشد به
هری اشاره کرد که دنبالش برود.
هری به دنبال اِدی بیرون رفت. اِدی
روزنامهای را از زیر پیراهنش بیرون
آورد و به هری داد. عکس جان به
عنوان یک جاسوس تحت تعقیب روی
جلد روزنامه درج شده بود. هری به
عکس نگاه کرد و گفت: خب که چی؟
اِدی روزنامه را از دست هری گرفت
و صفحۀ حوادث آن را جلوی هری
گرفت. در صفحۀ حوادث روزنامه
عکس سه سیاهپوست به نامهای هری،
اِدی و تامی را انداخته بودند و زیر
آنها نوشته بودند: «سارقان خودروی
آمبولانس در یک ایستگاه متروکه
دستگیر شدند!» این مسئله خیلی
عجیب بود ولی هری از آن سر در
نمیآورد. در همین لحظه جان هم به
آنها پیوست و از موضوع با خبر شد.
خبر عجیبی بود.
جان گفت: این یک هشداره! شاید هم
یک تهدید!
هری گفت: این یعنی میدونن که ما
کجاییم و میخواهیم چه کار کنیم.
***
آنها به دلیل مسائل پیش آمده،
شبانه ایستگاه را تخلیه کردند و به یک
اسطبل رفتند. باز هم تهیۀ کامیون و
نقشۀ نقل و انتقالات به عهدۀ اِدی بود
و هری با اینکه ظاهراً رئیس گروه بود
کاملاً از نقشۀ اِدی پیروی میکرد.
نکتۀ عجیبی که پس از نقل و انتقالات
پیش آمد ایمیل جدیدی بود که برای
جان آمده بود. این بار از او دعوت شده
بود که برای عکاسی به برزیل برود.
خیلی عجیب بود. جان مسئله را
با السا در میان گذاشت. السا وضع
خراب اقتصادی و امکان فرار از کشور
را مطرح کرد و با توجه به حمایتی که
احتمالاً شرکت مذکور از جان میکرد،
جان را برای دادن پاسخ مثبت به آنها
تشویق کرد. مگی، تامی و هری معتقد
بودند که این تله برای گیر انداختن
جان است ولی اِدی میگفت: اگه اونا
بخوان تو رو بُکُشن، همین الان هم
میتونن! احتیاجی نیست خرج فرار تو
به برزیل هم بدن، نصف اون رو
خرج میکنن و تمیز دخلتو میارن!
جان با توجه به اعتمادی که همیشه
به نظرات السا داشت و با توجه به
امکان فراری که برایش پیش آمده
بود، تصمیم گرفت به آنها جواب
مثبت بدهد!
ادامه دارد...
[[page 5]]
انتهای پیام /*