بازگشت، او چندین و چند بار ماهی
طلایی را صدا زد و بالاخره ماهی روی
آب آمد و پرسید: ناجی من، کمکی از
من ساخته است؟
پیرمرد جواب داد: پیرزن مرا فرستاده
و از من خواسته که کلبۀ جدیدی از
تو بخواهم چون کلبۀ ما تقریباً ویرانه
است.
ماهی جواب داد: به خانهات برگرد.
در آنجا خانۀ زیبا و جدیدی منتظر
توست.
پیرمرد به طرف خانه رفت. به جای
کلبۀ مخروبه، خانۀ زیبایی در انتظار او
بود و زنش، خشمگینتر از قبل روی
پلهها انتظار او را میکشید.
-تو واقعاً خنگ و پیر شدهای، یک
خانۀ نو به دست آوردهای و خوشحالی
در حالیکه میتوانستی از او ثروت
فراوان بخواهی. فوراً به سراغ ماهی برو
و بگو که از ماهی گیری خسته شدهای
و میخواهی به یک ارباب ثروتمند
تبدیل شوی.
مرد پیر ابداً نمیتوانست در برابر
زنش مقاومت کند. بنابراین به کنار
دریا رفت و ماجرا را برای ماهی طلایی
تعریف کرد. ماهی نگاهی به پیرمرد
انداخت و او را آرام کرد و گفت: نگران
نباش، تو به این خواستۀ همسرت هم
دست پیدا کردهای.
مرد پیر به طرف خانهاش رفت، او از
دور خدمتکاران فراوانی را میدید که
در حیاط خانه رفتوآمد میکردند و
زنش با لباسهای قیمتی به آنها فرمان
میداد. پیرمرد از زنش پرسید: خب،
بالاخره قانع شدی؟
پیرزن حتی حاضر نشد به او نگاه کند،
بلکه به مستخدمینش فرمان داد که او
را از قصر بیرون بیندازند و هرگز به
خانه راه ندهند. پیرمرد چند روزی را
به سختی گذراند تا اینکه پیرزن، یک
روز متوجه اشتباهش شد و دستور داد
که او را به قصر احضار کنند و اتاق زیر
شیروانی را به او بدهند. پیرزن در ازای
جارو کردن حیاط قصر و شستن ظروف،
روزانه سه تکه نان سیاه به پیرمرد
میداد و با او درست مثل بردهها رفتار
میکرد. مدت کوتاهی گذشت و پیرزن
از این وضعیّت خسته شد. او پیرمرد
را احضار کرد و به او فرمان داد که
به سراغ ماهی برود و از او بخواهد
که پیرزن را به ملکهای زیبا و جوان
تبدیل کند. پیرمرد، نمیتوانست در
برابر قدرت مستخدمین زنش مقاومت
کند، بنابراین به دریا رفت و بار دیگر
از ماهی کمک خواست. ماهی نگاهی به
وضع و حال پیرمرد انداخت و دلتنگ
شد، با این حال برای آسایش او قول
داد که این خواسته را هم برآورده کند.
وقتی پیرمرد به خانه بازگشت با قصر
طلایی مواجه شد که جلوی آن پر از
سربازهای زره پوش بود. او وارد قصر
شد و پیرزن را نشناخت چون به جای
پیرزن، بانوی بسیار جوان و زیبایی در
لباسهای سلطنتی روی تختی پر از طلا
نشسته بود. او حتی حاضر نشد نگاهی
به پیرمرد بیندازد و مستخدمین،
پیرمرد را به اتاق زیر شیروانی بردند.
زمان باز هم گذشت و پیرزن، یواش
یواش از ملکه بودن خسته شد. پیرمرد
را احضار کرد. راستش را بخواهید حتی
مستخدمین قصر هم چهرۀ پیرمرد
را از یاد برده بودند و وقتی بالاخره
پیرمرد را شناختند ملکه با خشونت به
او فرمان داد: به سراغ ماهی طلاییات
میروی و میگویی که حوصلۀ من از
زمینیها سر رفته است. من میخواهم
به رموز آبها دست پیدا کنم و ملکۀ
دریاها شوم تا جایی که ماهی طلایی
فرمانبردار من باشد.
زانوهای مرد پیر با شنیدن این
خواسته به لرزه افتاد و با رنج فراوان به
راه افتاد و به سراغ ماهی طلایی رفت.
وقتی ماهی به سطح آب آمد، نگاهی
به پیرمرد لرزان و مفلوک انداخت و
پرسید: چرا اینقدر ناراحتی؟
پیرمرد جواب داد: من نمیدانم
چطور بگویم، پیرزن پر از حرص شده
است. او نمیخواهد ملکۀ زمینیها باشد
و میخواهد صاحب تمام اسرار آبها و
حتی خود تو باشد. او میخواهد به تمام
آبزیان فرمان دهد.
ماهی با دقت به سخنان پیرمرد گوش
داد ولی این بار هیچ پاسخی به او نداد
و در عمق آب فرو رفت. پیرمرد به
طرف خانهاش بازگشت. او نمیتوانست
آنچه را که میدید باور کند. قصر ملکه
ناپدید شده بود و کلبه خرابهای به
جای آن قرار داشت. پیرزن لباسهای
کهنهاش را بر تن داشت و روی پلهها
نشسته بود و میگریست.
زندگی آنها دوباره مثل اول از سر
گرفته شد، با این تفاوت که ماهی
طلایی، هرگز دوباره در تور پیرمرد
ماهیگیر گرفتار نشد.
[[page 29]]
انتهای پیام /*