مجله نوجوان 202 صفحه 5

کد : 137029 | تاریخ : 20/06/1395

عصر عاشورا شن بود و باد، قافله بود و غبار بود آن سوی دشت، حادثه چشم انتظار بود فرصت نداشت جامۀ نیلی به تن کند خورشید، سر برهنه لب کوهسار بود گویی به پیشواز نزول فرشته‏ها صحرا پر از ستارۀ دنباله‏دار بود می‏سوخت در کویر، عطشناک و روزه‏دار نخلی که از رسول خدا یادگار بود نخلی که از میان هزاران هزار فصل شیواترین مقدّمۀ نوبهار بود شن بود و باد، نخل شقایق تبار عشق تندیس واژگون شده‏ای در غبار بود می‏آمد از غبار، غم­آلود و شرمسار آشفته یال و شیهه‏زن و بیقرار بود بیرون دوید دختر زهرا ز خیمه‏ها برگشته بود اسب، ولی بی‏سوار بود! سعید بیابانکی بوی ظهور این است آن مردی که می‏گویند، هستی به نقش خال او سبز است آن سیّد مرشد که این دنیا، از روح سبز شال او سبز است آن شور باران آن غرور ناب، آن حاکم هفت آسمان خورشید وقتی که از پرواز برگردد، هفت آسمان دنبال او سبز است در صفحۀ تقویم او باران، هر روز طرحی نو می‏آراید پاییز و تابستان نمی‏فهمد، هر چار فصل سال او سبز است می‏خندد و با خنده‏اش یک شهر، با شرم لب از خنده می‏بندند یا دیگران بی‏مایه می‏خندند، یا واقعاً اقبال او سبز است در کوچه‏های کربلا امروز، بوی ظهوری تازه می‏آید بوی ظهور آنکه قربانگاه، از رویش تمثال او سبز است آن روز یادت هست می‏بارید، شمشیر نفرت بر سر خورشید امروز کوهی سر برآورده‏ست، کز دامنه تا یال او سبز است. قاسم رفیعا

[[page 5]]

انتهای پیام /*