هنگامی که روی تشک دراز کشید،
احساس کرد روی سبزههای باغچه
دراز کشیده است. صدای خِشخِشی
وحید را به خودش آورد. کمی ترسید
امّا وقتی درآن تاریکی چشمهای گربۀ سفیدی که درپشت بام همسایۀشان
زندگی میکرد را تشخیص داد، آرام گرفت.
گربۀ سفید از گوشۀ دیوار گذشت
و به کنار حوض آمد. وحید نگران ماهیهای توی حوض شد. گربۀ سفید
زبانش را درآورد و شروع کرد به
لیسیدن آبهای کنار پاشویه و بعد از لحظهای به بالای حوض رفت و در آن
خیره شد. وحید قلبش از اینکه خواب ماهیها آشفته شود به تاپ تاپ افتاد.
به همین خاطر تصمیم گرفت باقدرت فریاد بزند: پیش...
اما فکر کرد پدر و مادر و برادر
کوچکش که در گوشۀ دیگر حیاط در خواب هستند، بیدار میشوند. گربۀ
سفید بیتوجه به اطرافش در آب
حوض خیره شده بود. وحید آرام از
جایش بلند شد و به سمت حوض
رفت. گربۀ سفید متوجه نشد وحید به سوی او میآید. ماه در حوض مثل یک بشقاب نقرهای براق بود، ماهیها دیده نمیشدند. گربۀ سفید ناگهان حضور وحید را احساس کرد و بلافاصله برای فرار از دست وحید به سمت گلدانهای کنار حوض پرید.
یکی از گلدانها بر اثر برخورد
با پای گربۀ سفید به طرف
پایین سقوط کرد. وحید
با یک خیز سریع، گلدان
را گرفت. گربۀ سفید به بالای دیوار
رسیده بود. ماه هنوز در آب حوض
برق میزد.
گلدان سرد بود. شکل گلدان برای
وحید آشنا بود. جنس آن فلزی بود.
وحید یادش آمد از وقتی در امتحان
کاردستی مدرسه نمرۀ بیست از آقا
معلم گرفته بود و همین امشب که در
خوابش آمده بود، دیگر داشت آن را
به فراموشی میسپرد.
وحید قوطی خالی شیر خشک یا همان
فانوسش را که مادر به جای شمع در
آن بوتۀ کوچک گل محمدی
کاشته بود را برداشت و
به کنار بسترش برد. بوته
یک غنچۀ کوچک آمادۀ شکفتن
داشت. وحید به یاد حرف مادر
بزرگش افتاد که میگفت:
حضرت محمد وقتی کار
میکرد و عرق میریخت،
از جای افتادن عرقها بر روی خاک،
بوتۀ گل محمدی سبز میشد.
پلکهای کوچک وحید سنگین و
سنگینتر میشد. وحید بینیاش را
نزدیک غنچۀ گل گرفت و یک نفس
عمیق کشید...
ماه همچنان در آسمان بر روی زمین
با مهربانی نور میپاشید.
[[page 7]]
انتهای پیام /*