لیلا بیگلری
دختران عاشورایی
از کودکی همیشه به اینکه یک دختر بودم افتخار میکردم و
هیچگاه آرزو نکردم که پسر باشم. در بازیهایم و در رؤیاهایم
از اینکه دختر بودم احساس شادمانی میکردم مخصوصاً در
مواقعی که قرار بود یک کار سنگین در خانۀمان انجام شود.
مثل وقتی که پدرم میوه میخرید و میخواست پاکتهای میوه
را از ماشین به خانه بیاورد؛ در آن وقت حتماً برادرهایم را
صدا میزد و آنها هم بیچون و چرا اطاعت میکردند یا وقتی
که نان منزلمان تمام میشد، آن وقت بود که پدرم بر سر
برادرانم فریاد میکشید و چند تا از آن حرفهای قشنگ را
که نشانۀ تنبلی و بیقیدی یک پسر است نثارشان میکرد.
حتی بعضی از وقتها برای آنکه آن دو را ضایع کنم برای
بعضی از کارها مانند به خرید رفتن داوطلب میشدم،
آنجا بود که یا آن دو به سرعت سراغ آن کار میرفتند
یا اینکه مورد شماتت مادر و پدرم قرار میگرفتند. در
هر حال همیشه همه چیز به نفع من تمام میشد تا اینکه
چند سال پیش مادرم مریض شد و بیماریاش تا ایام
محرّم طول کشید.
من هر سال به همراه مادرم به مسجد میرفتم و
قبل از اذان مغرب با کمک چند دختر دیگر شبستان
مسجد را جارو میکردم. مادرم در آشپزخانۀ مسجد
چای و اسفند آماده میکرد و من کاسۀ بزرگ قند
یا جعبۀ خرما را در شبستان زنانه میچرخاندم و به
عزاداران تعارف میکردم ولی آن سال که مادرم
مریض شد و نتوانست مرا با خود به مسجد ببرد،
دست به دامان پدرم شدم. پدرم مرا با خود نبرد
چون او با برادرانم در دستۀ عزاداران امام حسین
علیهالسلام زنجیر میزدند و من به عنوان یک
دختر نمیتوانستم همراه آنان دنبال هیأت راه
بیفتم و زنجیر بزنم. مادرم آن سال را به خاطر
[[page 20]]
انتهای پیام /*