
حمید قاسم زادگان
بچههای هیأت
صبح زود ناهید خانم،
محمد را از خیابان عبور
داد و دست او را در کنار در
آبیرنگ مدرسه رها کرد. محمد طاقت نیاورد و دوباره تکرار کرد: مامان یادت نره! قول دادی برام بخری.
ناهید خانم با مهربانی لبخندی زد
و گفت: چشم پسرم، حالا بهتره بری توی مدرسه، ببین دوستات توی صف ایستادن.
ناهید خانم منتظر رفتن محمد نشد و عرض خیابان را طی کرد. محمد همانجا کنار در ایستاده بود و رفتن مادرش را
نگاه میکرد که ناگهان گرمی دستی را
روی سرش احساس کرد. محمد بالای
سرش را نگاه کرد. خانم مشهدی بود و داشت موهای سرش را نوازش میکرد. محمد همیشه در مدرسه وقتی دلش
برای مادرش تنگ میشد با نگاه کردن به «او» آرام میگرفت.
با خانم مشهدی وارد حیاط مدرسه
شد و رفت در صف کلاس سومیها
ایستاد. چند روزی بود آقای مدیر که
همیشه عادت داشت لباسهای روشن و
سفید بپوشد، لباس سیاه پوشیده بود.
در مدرسه هم پرچم سیاه آویزان کرده
بودند و روی یک پارچۀ قرمز رنگ،
بزرگ نوشته بودند: «یاحسین». محمد
فهمیده بود این هفته دو روز پشت سر
هم تعطیل هستند و او و دوستانش به
راحتی میتوانند در کوچه توپ بازی
کنند.
زنگ تفریح، محمد به همراه دیگر
دوستانش وارد حیاط مدرسه شد.
هوا گرم بود و تنها جای خنک حیاط
مدرسه، زیر درختها در کنار آبسردکن
بود. نسیم گرمی، برگ سبز درختهای
حیاط مدرسه را میلرزاند.
محمد نگاهش رفت به سوی تیرک
[[page 30]]
انتهای پیام /*