مجله نوجوان 204 صفحه 25

کد : 137121 | تاریخ : 20/06/1395

بسته مستقیم روی سر او افتاه بود. وقتی که جان کم کم به هوش آمد، خود را درون یک اتاق با دیوارهای آکوستیک یافت. مگی و ادی وقتی دیدند چشمان جان باز می­شود، به هم لبخند زدند. ادی به جان کمک کرد که بنشیند و لیوانی نوشیدنی به او داد. جان با چشمان پف کرده و گیج به آنها نگاه کرد و پرسید: چند وقته اینجا هستم. مگی پاسخ داد: دو روز. ادی داخل حرف مگی پرید و گفت: دو روز پیش بهت آرام­بخش زدن. تو تا امروز آروم بودی. صدایش را کمی پایین آورد و گفت: یه کاری نکن دوباره بهت آرام­بخش بزنن. جان می­خواست دوباره سؤالی بپرسد ولی خشکی ته حلقش او را به سرفه انداخت. ادی لیوان را به سمت دهان جان برد. جان وقتی یک جرعه شربت نوشید، تازه فهمید چه­قدر تشنه است. سپس لیوان را یک نفس سر کشید. ادی با تعجب به مگی نگاهی کرد و مگی لبخندی از سر رضایت زد و پرسید: باز هم می­خوری؟ جان لیوان را به ادی داد و گفت: اگه هست! ادی فوراً لیوانی دیگر برای جان پر کرد. جان یک نفس آن را نوشید. بعد دستش را روی گردنش گذاشت و کمی ماساژ داد. گردنش به شدّت خشک شده بود. وقتی سرش را به چپ و راست خم کرد، صدای قرچ قروچ گردنش بلند شد. دوباره تمام اتفاقات به ذهنش هجوم آوردند. تلخی، تمام وجودش را فرا گرفت. از مگی پرسید: ما کجا بودیم؟ مگی با آرامش جواب داد: اونجا مانیتورینگه. ما می­تونیم از اونجا به دوربینهای راهنمایی و رانندگی هر شهری در دنیا وصل بشیم و اون شهر رو ببینیم. السا توی لندن بود. هنوز هم هست. باید با این واقعیت کنار بیای وگرنه خودت رو نابود می­کنی. جان در خودش فرو رفت. به نقطه­ای خیره ماند. با بغض و صدایی از ته حلق پرسید: پس پسرم چی؟ ادی فوراً گفت: نگران اون نباش. فعلاً که جاش امنه. هر وقت که مشکل تو حل بشه، می­یاریمش واست. و به جان لبخند زد. لبخند کمرنگی نیز در صورت جان پدیدار شد.

[[page 25]]

انتهای پیام /*