گم شد. گرگی از پی او میدوید. به آب مرداب زد. شناکنان تا آن سوی نیزار رفت. از آب بیرون پرید.
مرغابی چنان موشکی کاغذی که بادی وحشی به دُمش پیچیده باشد سر میچرخاند، بال میزد و میرفت. گرگی پارسکنان میدوید. صدای مرغابی مانند غارغار کلاغها در فصل پاییز بود.
گرگی بر زمین میدوید و مرغابی در هوا پرواز میکرد. گرگی لحظهای احساس کرد که بالهای مرغابی خسته نمیشوند. با خودش گفت: این مرغابی است یا عقابی نیزه خورده؟ چرا بر زمین نمیافتد؟ این آخرین پرواز اوست.
مرغابی میرفت و با بالهایش میگفت: «تا آن سوی مرداب، کمی دورتر بیشه زاری است. مبادا خسته شوید بالهای من! مبادا این آخرین پرواز من باشد!»
شکارچی به درختی چسبیده، برخاسته بود و آن دورها را نگاه میکرد. مرغابی چنان بادبادکی در دست باد پایین
میآمد و بالا میرفت. شکاری گفت: «گرگی کجاست؟ چه میکنه؟»
گرگی پرید. مرغابی را در زمین و هوا به دندان گرفت. صدای مرغابی چنان گریۀ کودکی در باد بود. بالهای مرغابی یاری میکردند اما او خسته بود. با خودش گفت: جان بال زدن در تنم نیست. این آخرین پرواز بود؟
گرگی شاد و خوشحال میدوید. مرغابی به کوچ مرغابیها فکر میکرد که امروز یا فردا آغاز میشد. در دلش گفت: یعنی دیگر کوچ را نخواهم دید؟
شکارچی مانند سربازی تیرخورده به درخت چسبیده بود. تفنگ را چون عصایی در دست داشت و گرگی را میدید که مرغابی به دهان میآمد. لبخندی بر لبان او نشست و زیر لب گفت: «گرگی، مثل گرگ است! کو شکاری از دست او بگریزد؟»
گرگی آنقدر گرسنه بود که اگر همۀ مرغابی را میخورد باز هم سیر
نمیشد بوی تن
مرغابی و گرمای
زیر بالهای او را
احساس میکرد
و میدوید با
خودش میگفت:
گرسنگی مزۀ خون دارد و سیری بوی مرغابیهای وحشی را میدهد.
او با شکارچی فاصلۀ زیادی نداشت. ایستاد. نفس نفس میزد. شکارچی مانند سواری خسته یک قدم جلو آمد صدای همان مرغابی وحشی که با مرغابی زخمی بر سر ماهی جدال میکرد در آسمان طنین انداخت.
مرغابی وحشی از میان نیزار سر بیرون آورد، پرواز کرد. آوازی میخواند. مرغابی وحشی به یاد کوچ افتاد.
شکارچی دست به تفنگ برد اما نتوانست بر روی پایش بایستد. تفنگ را محکم بر زمین کوبید. به آن تکیه داد و گفت: «چه شکاری از تفنگ نمیترسد!» گرگی نفس نفس میزد. خسته بود. دهان باز کرد. مرغابی زخمی بر زمین افتاد. گرگی با خودش میگفت: آیا باز میتواند پرواز کند.
صدای مرغابی وحشی میآمد. مرغابی زخمی پرواز کرد. گرگی متحیر به مرغابی وحشی نگاه میکرد. شکارچی تیری در کرد. مرغابی وحشی به سوی مرغابی زخمی آمد. گرگی به دنبال آنها میدوید. به هوا پرید، میپرید. میپرید، پرید... پرید...
[[page 7]]
انتهای پیام /*