قوطی حلبی که سر راهمان پیدا میشد، حسابی ذوق میکردیم و آنقدر به سر و کلّۀ قوطی، تیپا میزدیم و مسابقه میدادیم تا به مدرسه میرسیدیم.
از همه مهمتر این که وقتی ابراهیم با من بود، بچههای کلاسهای بالاتر جرأت نداشتند به من چپ نگاه کنند.
مادر داشت از پله پایین میآمد. تا چشمش به من افتاد، خواست چیزی بگوید که من پیشدستی کردم: «وایسادم واسه پول تو جیبیم.»
مادر به آشپزخانه رفت و از روی یخچال یک پانصد تومانی چسب زده برداشت و آورد گذاشت کف دستم: «فقط دویست و پنجاه تومنش مال توئه.» پانصد تومانی را چپاندم توی جیب شلوارم و با قیافۀ حق به جانبی گفتم: «پول توجیبی مال کسیه که بره مدرسه.» و قبل از اینکه مادر بخواهد جوابی بدهد، زدم بیرون و در را محکم پشت سرم بستم.
حالا میتوانستم یک راست بروم به ساندویچی آقای رمضانی که سر پارک جلوی مدرسه بود و یک ساندویچ کالباس خوشمزه بخرم؛از آن پانصد تومانیهایش که یک عالمه سس رویش میریخت.
از همان جا میتوانستم مزۀ کالباس و خیارشورش را توی دهانم حس کنم. ابراهیم هیچ وقت راضی نمیشد پول توجیبیهایمان را روی هم بگذاریم و یکی از آن ساندویچها را که عاشقش هستم، بخریم. او با پول توجیبیهایش تیله میخرید.
به ساندویچی که رسیدم، آقای رمضانی را دیدم که روی چهارپایهای رفته است و دارد کابلها و سیمهای
برق را وارسی میکند. منتظر شدم تا بیاید پایین. سلام کردم. با سر جواب داد و زیر لب غرّید: «صبح شنبهای کفر منو درآوردن این سیمها.» و پشت دخلش ایستاد.
پانصد تومان را از جیبم درآوردم، صاف کردم و گذاشتم روی ترازوی دیجیتالیاش. ساندویچ را که گرفتم، باعجله به طرف مدرسه به راه افتادم.
اگر از توی پارک میرفتم، زودتر میرسیدم. آن وقت میتوانستم قبل از رفتن به سر کلاس، آرام کاغذ کاهی دور آن را باز کنم و دو سه تا گاز درست و حسابی بزنم، زنگ تفریح هم کلک بقیهاش را بکنم.
حتماً بوی کالباس میپیچید و بچهها را گیج میکرد. باید میرفتم توی حیاط آن را میخوردم و گرنه بچهها دلشان میخواست و گناه داشتند.
به پارک که رسیدم. شروع کردم به دویدن. اکبر و یوسف، همکلاسیهای ابراهیم را کنار استخر دیدم که خم شده بودند و به چیزی که توی دستهایشان بود، نگاه میکردند.
نزدیکتر که شدم، مرا دیدند. اکبر زیر لب به یوسف چیزی گفت و هر دو در حالی که قد راست میکردند به طرفم چرخیدند. نگاهشان از صورتم افتاد روی ساندویچ توی دستم.
نگاه من هم سر خورد روی دستهای آنها؛پای یک قورباغۀ کوچک توی
دست یوسف بود.
یوسف گفت: «داداش ابراهیمت کو؟!» و با تمسخر به سر تا پای من نگاه کرد.
همانطور که به قورباغه نگاه میکردم، گفتم: «تب داشت، امروز نمیاد مدرسه.»
اکبر مثل همیشه یکوری خندید و دندانهای سمت راست دهانش را نمایان کرد و گفت: «اِ؟ پس چاییده.» و هر دو زدند زیر خنده.
این پا و آن پا کردم که بروم. اکبر پای قورباغه را ول کرد. قورباغه توی دست یوسف از یک پا آویزان شد و میان زمین و هوا معلّق ماند.
ایستاد روبهرویم و دوباره به ساندویچم نگاه کرد. بعد با همان دست که پای قورباغه را گرفته بود، چانهام را گرفت و گفت: «میخوای یک نمایش ببینی؟!» انگشتهای خیسش که به چانه و گردنم خورد، موهای تنم سیخ شد. منتظر جوابم نماند. یقۀ بلوزم را کشید و تا لبۀ استخر برد. یوسف گفت: «ولش کن بچه ترسو رو! به ابراهیم میگه، شر به پا میشه.»
اکبر گفت: «کاریش نداریم که! فقط میخوایم بهش یاد بدیم که چه طوری یه قورباغه رو با تیغ نصف کنه.»
آن وقت دستش را از پشت گردن من برداشت و پای دیگر قورباغه را که توی دست یوسف آویزان بود، چسبید.
یوسف دستش را به طرف جیبش برد و یک تیغ موکتبُری درآورد و با صدای قیژ تیزی، تیغ آن را بالا داد.
ادامه دارد..
[[page 11]]
انتهای پیام /*