مجله نوجوان 208 صفحه 31

کد : 137271 | تاریخ : 20/06/1395

داشتند، خوشحال بود. مرد پشت میز گوشی و باقی لوازم جان را به او داد و او را از اتاق بیرون کرد. جان به محض اینکه از اتاق خارج شد، گوشی را زیر و رو کرد تا بتواند به طریقی روشنش کند ولی امکان نداشت. آن وسیله پیچیده‏تر از آن بود که با فشار دادن دکمۀ پاور، روشن شود. به هر حال گوشی را در گوشش قرار داد و به طرف آسانسور راهرو دوید. وقتی وارد آسانسور شد، صدای هری را در گوشی خود شنید. از شنیدن صدای هری خیلی خوشحال شد. به هری گفت: پس چرا...؟ ولی هری اجازۀ حرف زدن به جان نداد و گفت: فوراً می‏ری به طبقۀ چهارم. ما برای اینکه اونا تو رو ول کنن مجبور شدیم یک کم شلوغش کنیم. و دوباره صدای هری قطع شد. این بار صدای رئیس خدمات هتل در گوشی شنیده شد: فوراً خودت رو به اتاق 416 برسون. خانوم منتظر هستن. هری دکمۀ طبقۀ 4 را زد و در آسانسور بسته شد. باز هم نوای ملایم پیانو از بلندگوی داخل آسانسور پخش شد. آسانسور در طبقۀ چهارم متوقف شد. جان از آسانسور بیرون آمد. به شمارۀ نزدیک‏ترین اتاق به آسانسور نگاه کرد؛ 410 بود و اتاق بعدی 411. در طول راهرو به راه افتاد. همین طور که آرام راه می‏رفت و به شمارۀ اتاقها دقت می‏کرد، صدایی شنید که از شنیدن آن نزدیک بود قلبش از سینه خارج شود. ضربان قلبش به اوج رسید و دهانش خشک شد. احساس کرد که از شدت هیجان، روی پیشانی‏اش عرق نشسته است. صدای پسرش بود که او را به این حال درآورده بود. پسرش داشت با شیرین زبانی خاصّ خودش با کسی صحبت می‏کرد. خودش حرف می‏زد و خودش غش­غش می‏خندید. پاهای جان سست شد. دیگر نمی‏توانست حرکت کند. احساس کرد سرش گیج می‏رود. دستش را به دیوار گرفت و ایستاد. گرۀ پاپیونش را قدری جابه‏جا کرد. صدای هری را در گوشی شنید: چت شده؟ به خودت مسلّط باش! جان که بغض کرده بود، سرش را تکان داد و گفت: نه! نمی‏تونم! هری با تحکّم گفت: خودت رو جمع و جور کن! الآن از دوربین داخل راهرو می‏بیننت. جان که تازه متوجه این مسئله شده بود، خودش را جمع­و­جور کرد. نفس عمیقی کشید و خودش را جلوی اتاق 416 رساند. هری گفت: دو ضربه به در بزن، تا 5 بشمار و دو ضربۀ دیگه بزن، دوباره تا 5 بشمار و یک ضربه بزن. جان همین کار را کرد. در باز شد. اولین چیزی که در اتاق توجه او را به خود جلب کرد، پسرش بود که داشت با یک هواپیمای قرمز رنگ بازی می‏کرد. دوست داشت او را در آغوش بگیرد و ببوسد ولی مجبور بود مانند خدمتکاران هتل رفتار کند. مردی که در اتاق را برایش باز کرده بود را قبلاً دیده بود. همان مردی بود که جان با دیدن پسرش در آغوش او در اتاق مانیتورینگ کنترلش را از دست داد و از هوش رفت. مرد صندلی کنار اتاق را به جان نشان داد و گفت: بشین تا خانوم شیمون تشریف بیارن. جان روی صندلی نشست و به اطراف اتاق نگاهی انداخت. اتاق هتل در حقیقت یک سوییت دو اتاق خوابه بود با کلیۀ امکانات رفاهی. بیشتر شبیه یک آپارتمان مدرن بود با پنجره‏های عریض و شیشه‏های رفلکس تمام قد. ساختمان هتل نیز مانند سایر ساختمانهای انگلیسی، داخل مدرنی داشت ولی نمای بیرونی ساختمان متعلّق به قرن نوزدهم بود. در گوشه‏ای از سوییت، یک دستگاه الکترونیکی پیچیده شبیه بی‏سیمهای جنگی روی یک کنسول آینه‏دار قرار داشت. پشت یکی از پنجره‏ها یک دیش ماهواره گذاشته بودند. نزدیک دیش ماهواره یک لپ تاپ بود و کنار لپ تاپ چند ال­سی­دی بزرگ. با کمی دقت متوجه شد که تصاویر روی ال­سی­دی‏ها مشابه تصاویری است که در اتاق مانیتورینگ می‏دید. جان فهمید که این افراد نیز امکان دسترسی به دوربینهای امنیتی سطح شهرهای مختلف را دارند. صدای پای زنی را شنید که به اتاق نزدیک می‏شد. ریتم قدم برداشتن او برایش آشنا بود. صدای پای اِلِسا بود. قلب جان باز هم به تپش افتاد. السا به در نزدیک شد. جان روی صندلی جابه‏جا شد. السا کلیدکارت را به در کشید. مردی که در اتاق بود سرش را به سمت در چرخاند. جان از روی صندلی بلند شد. در با صدای بیپ باز شد. جان آب دهانش را قورت داد. مردی که در اتاق بود از جایش بلند شد. سرش را به علامت احترام تکان داد. صندلی جان جایی در پشت در بود و تا بسته شدن در نمی‏توانست السا را ببیند. در باز شده بود. جان فقط دست السا را که در را نگه داشته بود، می‏دید. مرد رو به السا گفت: آقای جونز برگشت! السا در را بست و نگاهش در نگاه جان گره خورد. ادامه دارد....

[[page 31]]

انتهای پیام /*