مجله نوجوان 210 صفحه 24

کد : 137300 | تاریخ : 20/06/1395

نویسنده: آلفوس دوده بازنگری ترجمه: سید احمد موسوی محسنی آخرین درس اون روز مدرسه‏ام دیر شده بود. می‏ترسیدم معلم سرزنشم کنه. آخه گفته بود که دستور زبان می‏پرسه و من حتی یک کلمه هم نخونده بودم. زد به سرم که درس و مدرسه رو رها کنم و سر بذارم به دشت و کوه. هوا خوب بود. پرنده‏ها آواز می‏خوندند. این برام از درس و قواعد دستوری جالب‏تر بود امّا سعی کردم در مقابل وسوسه‏ها مقاومت کنم. بالاخره راهمو کج کردم دوباره و توی راه مدرسه افتادم. وقتی از جلوی خونۀ کدخدا رد می‏شدم، دیدم عده‏ای دارن اعلامیه‏ای رو که روی دیوار بود، می‏خونند. دو سال بود که هر چی خبر بد برای ده می‏رسید، از این جا پخش می‏شد. بدون این که چیزی بپرسم، به ذهنم رسید که: «نکنه دوباره برامون خواب دیدن.» اونوقت سرمو انداختم پایین و رفتم تا خودمو به مدرسه رسوندم. معمولاً وقتی درس شروع می‏شد، بچه‏ها اونقدر سر و صدا می‏کردن که با فریادشون کوچه و محله رو روی سرشون میذاشتن. اونا درسو با صدای بلند تکرار می‏کردن، حتی فریاد می‏زدن. معلم هی چوبدستی‏شو روی میز می‏کوبید و می‏گفت: «ساکت!» اون روز هم به تصور این که وضع مثل همیشه است، خیال داشتم توی شلوغی بین بچه‏ها بُر بخورم و بدون این که کسی متوجه بشه، سرجام بشینم. بر خلاف انتظار، اون روز سکوت و آرامش عجیبی به مدرسه حاکم بود، به طوری که خیال می‏کردی اصلاً دانش‏آموزی توی مدرسه نیست. از پنجره به داخل کلاس نگاه کردم. بچه‏ها هر کدوم سر جاشون نشسته بودن. معلم با همون چوب ترسناکی که دستش بود، توی اتاق قدم می‏زد. باید درو باز می‏کردم و توی این سکوت و آرامش، وارد می‏شدم. معلومه که چه­قدر از این کار می‏ترسیدم و تا چه اندازه خجالت می‏کشیدم اما دلو زدم به دریا و وارد شدم. معلم بدون اینکه عصبانی بشه، از روی لطف و مهربانی نگاهی به من کرد و گفت: «پسر جون، بشین سر جات؛ نزدیک بود درسو بدون تو شروع کنیم.» از چند تا نیمکت رد شدم. فوری سر جام نشستم. وقتی ترسم ریخت

[[page 24]]

انتهای پیام /*