مجله نوجوان 214 صفحه 10

کد : 137394 | تاریخ : 20/06/1395

داستان نامه های نوشته ی مظفر ایزگو ترجمة ناصرفیض ناصر پدر به پسر : فرزند عزیزم! می دانم ، به خدا می دانم همه ی تقصیرها با من است ، پشت سر مرده حرف زدن خوب نیست . اما مقصر اصلی آن ها بودند ، همین « حسین دست کج » و « رجب توتی » حتماً می پرسی چطور شد که مرا به این کار ترغیب کردند ؟! . . . هِی گفتند : « حسن آقا بیا و پسرت را بفرست برود کارمند بشود ، آن وقت هم خودش زندگی راحتی پیدا می کند و هم خودت به نان و نوایی می رسی . » به خدا همه ی ماجرا همین بود پسرم! خودشان همین که سر ماه می شد با چه فیس و افاده ای راه افتادند و می رفتند پولی را که پسرشان فرستاده بود از دفتر پست می گرفتند وبا چه تفاخری برمی گشتند ، وقتی کنار قهوه خانه یا جلوی مسجد با کسی روبه رو می شدند ، می گفتند : خدا از پسرهایمان راضی باشد ، این آخر عمری به دادمان می رسند . خدا رحمتش ند ، گول آن ها را خوردم ، بروی و کارمند بشوی . اگر پول هایی را که برای درس خواندن تو خرج کردم ، گاو و گوسفند خریده بودم الان صاحب یک گله بودیم و داشتیم مثل ارباب ها زندگی می کردیم . اما من بی عقل چه کار کردم؛ گاو و گوسفندها را فروختم و فرستادم برای تو تا درس بخوانی ، برای خودت کسی بشوی . دلبندم! نامه ای که نوشته بودی مرا بسیار متأثر کرد و مادرت هم خیلی ناراحت شد . همان روز که نامه است آمد ، گاو سیاه را بردم به بازار و فروختم . گفتم از دار دنیا همین یک پسر را دارم ، وقتی قرار بشود در غربت با زن و بچه اسیر و دست تنگ بماند ، حالا تو گاو داشته باشی که چه ؟ پولش را به اضافه ی یک کیسه بلغور و نخود و مقداری هم خرت و پرت برایت می فرستم . همین که به دستت رسید برایم بنویس! مادرت روی ماهت را می بوسد! البته همه ی پول ها را نفرستادم ، آن را دو قسمت کردم و نصفش را برای برادرت فرستادم ، خدا را خوش نمی آید برادرت هم مثل تو کارمند است ، خودت بهتر از من می دانی ، وضع چندان مناسبی ندارد . نامه پسر به پدر : آ . . .ه پدر! اگر شما نبودید نمی دانم ما چه خالی به سرمان می ریختیم ، دیروز صاحب خانه آمد و اصرار داشت که کرایه ی خانه را 1500 لیره بالا ببرد ، اگر قبول نکنیم جوابمان می کند . اینجا مثل ده نیست که همه بروند و زیر یک سقف زندگی کنند . راضی شدم به این که کرایه را بالا ببریم . نپرس پدر! یک تن هم زغال خریدیم ، که اگر بدانی پالتویی که داشتم به چه وضعی افتاده بود ، اگر آبکش را دیده ای پالتوی مرا هم دیده ای! گفتم اگر بخواهم زمستان را با همین بگذرانم ، ممکن است پسرت از سرما بمیرد . رفتم و با 5000 لیره هم یک پالتو خریدم تازه این ارزان ترین پالتو بود . دردسرت ندهم! پول هایی

[[page 10]]

انتهای پیام /*