مجله نوجوان 216 صفحه 11

کد : 137467 | تاریخ : 20/06/1395

دو بلیت برای هند اخطار در اردوگاه نوشته ی کایر بولیچف / ترجمة : رامک نیک طلب تصویرگر : مجید صالحی قسمت چهارم داستان دنباله دار فیما چپ چپ به جهتی که یولیا اشاره می کرد، نگریست. خود را عقب کشید و سعی کرد بلند شود و آهسته در برود. مار گفت: سلام! می توانی مرا « کِن » صدا کنی. درواقع من که به ظاهر یک خزنده به نظر می آیم معمولاً در دانشکدة علوم سیّاره ام در مورد مسائل تاریخی سخنرانی می کنم. » ده دقیقه طول کشید تا فیما حواسش را جمع کند و چون جانورشناسی نمی دانست به ظاهرِ عجیب مسافران فضایی عادت کند. از طرفی فیما به تحقیقات و اکتشافات فضایی علاقه داشت و آرزو می کرد روزی به فضا برود و وقتی منظور مار را فهمید و گفته هایش را باور کرد، واقعاً ذوق زده شد. قدمی روی چمنها برداشت و زیر لب گفت: « ارتباط، آرزوی دیرین بشر. ما و شما به اعماق فضا سفر می کنیم. موتور شما بر چه اساسی کار می کند؟ » - متأسفم دیگر کار نمی کند. شکست. فیما گفت: « درستش می کنیم. » - ولی ما آن را تجزیه کرده ایم تا دست کس دیگری نیفتد. - چه کار احمقانه ای! حالا نمی شود ثابت کرد شما از فضا آمده اید. مردم تمایل دارند مارهای سخنگو را باور کنند تا آمدن آدم فضاییها را. مار فریاد زد: « ما نمی خواهیم چیزی را ثابت کنیم. ما فقط باید به هند برویم و از آنجا به وطنمان برگردیم. » فیما گفت: « امکان ندارد. اول باید همکلاسیهای ما را ببینید و از موفّقیتهای خود بگویید.بعد به فرهنگستان علوم و شهر ستاره شناسی می رویم. » مار آه کشید. یولیا دلسوزانه گفت: « آنها باید وظیفة شان را انجام بدهند. » اما فیما دست بردار نبود و به کلی چیزهای دیگری می خواست. یولیا از سیل حرفهای فیما به سرگیجه افتاده بود که صدای جیغ وحشتناکی از دور به گوش رسید. مار شگفت زده از جا پرید: « چه اتفاقی افتاده است؟ آه. مطمئنم کسی به دوستم حمله نکرده، بلکه او را به لای نیها فراری داده است! » یولیا نخستین کسی بود که به سمت رود دوید، بعد فیما با همان سرعت و دست آخر مار که دمش را بالا نگهداشته بود. خیلی زود آنها منظرة اسفبار ترنکوری فضایی را مشاهده کردند. باند تا گردنش سُر خورده بود و مثل شال گردن در باد بالا و پایین می رفت. جلبکها و نیها به پوستش چسبیده بودند و معلوم نبود چرا عینک رزی از یک گوشش آویزان است! ببر با نگاهی به فیما گفت: « خسته شدم! از این همه آزار و اذیت و سوء تفاهم خسته شدم. کنار رود داشتم خودم را در آفتاب خشک می کردم که دو تا جوان، فرارکنان سررسیدند. یکی از آنها فریاد کشید و به طرفم سنگ پرت کرد و دیگری حتی عینکش را به طرفم انداخت... » در همین موقع صدای شیپور اردوگاه به گوش رسید. شیپور همه را برای جمع شدن در زمین فرا می خواند. یولیا گفت: « عجیب است. این شیپور برای چیست؟ » مار گفت: « احتمالاً این آژیر به ما مربوط می شود. » یولیا چابکانه دستور داد: « همین جا بمانید. ما به ادوگاه می رویم و اگر خطری بود به شما خبر می دهیم. » شاگردان بر خطوط صفهایشان ایستاده بودند. « آربوزین »مدیر اردوگاه با ظاهری موقّر و سنگین به همراه استپانیچ معلم طبیعی، کنار شیپورزن ایستادند. یولیا فوری توانست سمیونیف و رزی را پشت آنها تشخیص دهد. پس از این که همة صفوف شاگردان بازرسی شد تا همة افراد سرجاهایشان باشند، مدیر با آرامش آه کشید و در دستمالش فین کرد و این دستور صادر شد: « همه با سرگروههایشان باید به خوابگاههای خود بروند و هیچ کس حق ندارد بدون اجازة شخص من از اردوگاه خارج شود. » بچه ها از همه طرف فریاد زدند: « چه اتفاقی افتاده است؟ » دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 4 پیاپی 216 / 19 اردیبهشت 1388

[[page 11]]

انتهای پیام /*