مجله نوجوان 216 صفحه 12

کد : 137468 | تاریخ : 20/06/1395

مدیر که هنوز در مورد گفتن یا نگفتن ماجرا به آنها تردید داشت، درنگ کرد و به اسپانیچ نگریست و استپانیچ دید که بهترین موقع است که اوضاع را در دست بگیرد. پس با صدای یک معلم طبیعی فریادزد : « گوش کن! گزارش رسیده است که در اطراف اردوگاه حیوانات وحشی دیده شده اند. ما باید صحت خبر را بررسی کنیم. البته به احتمال زیاد اشتباهی پیش آمده است. » رزی فریاد زد: « اشتباه نشده است. عینک من کجاست؟ » از صفوف گروه سوم صدای یولیا گریبکوا شنیده شد: « رزی ، عینکت را بگیر و وقتی بی اجازه آبتنی می کنی، گمش نکن. » رزی با صدای محکم یک شاگرد نمونه گفت: « نمی دانم گریبکوا از کجا عینک مرا پیدا کرده! من آن را به صورت یک ببر پرت کردم. » کسی آهسته گفت: « باید ببر عینک را به او داده باشد. » و تمام اردوگاه از خنده منفجر شد. حتی مدیر هم لبخندی با آسودگی خاطر زد. وقتی خنده ها فروکش کرد، رزی داد زد: « اگر به حرفهایم گوش ندهید، بالاخره کسی صدمه می بیند! » اما کسی گوشش بدهکار نبود. یولیا به فیما آهسته گفت: « بیا به جنگل برگردیم. » فیما گفت : « یک دقیقه صبر کن. » بعد به مدیر و استپانیچ اشاره کرد که در مورد چیزی آهسته صحبت می کردند. مدیر سر تکان داد و به سرعت به دفترش رفت، همان لحظه استپانیچ همان صدای معلمش را به کار برد: « دستور مدیر به قوّت خود باقی است و تا اطلاع ثانوی کسی حق ندارد اردوگاه را ترک کند. » و بدون هیچ اعتنایی به اعتراض بچه ها به دنبال مدیر رفت. یولیا و فیما تصمیم گرفتند که بی هیچ جلب توجهی از صف خارج شوند و خودشان را به بوته های اتاقک مدیر برسانند. پنجره باز بود. خودشان را به دیوار اتاقکی چسباندند که از آنجا صحبتهای مدیر که داشت با کسی تلفنی صحبت می کرد، به خوبی شنیده می شد: « البته شایعه می تواند راست نباشد اما از شما می خواهم که در مورد فرار احتمالی ببرها از باغ وحش یا سیرک تحقیق کنید. من 200 کودک اینجا دارم و نمی خواهم جانشان به خطر بیفتد... نه ، اجازه نمی دهیم که کسی به جنگل برود. بله ، منتظر خواهیم ماند. » صدای گذاشتن گوشی آمد. بعد مدیر به استپانیچ گفت: « آنها گفتند که نگران نباشیم، موضوع را بررسی می کنند و کسی را با سگ می فرستند که خوب جنگل را بگردد. » پناهگاه غریبه ها مطیعانه منتظر بودند. ببر در سبزه زار قدم می زد و باند به دنبالش در هوا می رقصید و کِن خودش را دور درخت کاجی پیچیده بود، سرش را روی شاخه ای گذاشته و در افکار عمیقی غرق بود. یولیا همان طور که به سبزه زار می دوید، پرسید : « مطمئنید نمی خواهید با سربازان ملاقات کنید؟ » ببر جواب داد: « کاملاً چرا؟ مگر دارند می آیند؟ » فیما گفت : « خیلی زود اینجا می رسند. » اثری از ترس قبلی اش نبود. آدمها چقدر زود به هر چیز عادت می کنند. سر مثلثی و پهن مار به سمت آنها تاب خورد: « چی شده؟ » فیما توضیح داد: « آن جانوران موذی زود به اردوگاه رفتند و زنگ خطر را به صدا درآوردند. خیلی سعی کردیم تا همه را قانع کنیم که ببر ساختة ذهنشان است. » - پس چرا سربازها اینجا می آیند؟ - برای پیدا کردن شما. مار گفت : « ما » دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 4 پیاپی 216 / 19 اردیبهشت 1388

[[page 12]]

انتهای پیام /*