مجله نوجوان 216 صفحه 13

کد : 137469 | تاریخ : 20/06/1395

نمی توانیم سربازان محترم شما را ملاقات کنیم. اگر این کار را بکنیم، قوانین کهکشانی را نقض کرده ایم و درنتیجه مأموریتمان را خراب کرده ایم. » یولیا گفت: « ما شما را به جای امنی منتقل می کنیم. فکری به ذهنمان رسید یک انبار کاه در جزیره قرار دارد. » یولیا به جزیزه ای در پایین رود فکر می کرد که تقریباً سرتاسرش از چمن پوشیده شده بود. در وسط جزیزه، روی تپه ای کوتاه انباری مخروبة پوشیده از علف قرار داشت. جزیره توسط کانال باریکی به اردوگاه وصل می­شد. آنها نمی­توانستند از اردوگاه به جزیره بروند و مجبور شدند که از رود، نیم کیلومتر پایین بروند. چابک و با احتیاط راه می­رفتند. یولیا که هم چشمهای تیزی داشت و هم هنگام احساس خطر سریع عمل می­کرد، جلوتر از همه می­رفت. به دنبالش فیما و ببر و مار آخرین عضو گروه بودند. هر از گاهی به عقب نگاه می­انداختند تا مطمئن شوند کسی تعقیبشان نمی­کند. یولیا می­دانست که قایقی قدیمی معمولاً در کنار رود قرار دارد. این قایق مال کسی نبود و گاهی پسرهای اردوگاه و روستاییان برای آبتنی کردن و ماهیگیری در طرف دیگر جزیره از آن استفاده می­کردند. یولیا امیدوار بود قایق هنوز آنجا باشد ولی از بدشانسی، قایق سمت دیگر رود به گل نشسته بود. - حالا مجبوریم شنا کنیم. مار گفت: « مطمئن نیستم که بتوانم، هیچ وقت امتحان نکرده ام. من مار آبی نیستم. » فیما ساکت بود. شنای فیما خوب نبود ولی نمی خواست این را بپذیرد. یولیا نگاهی به گروه آب ندیده اش انداخت. نباید وقت را تلف می کرد. کفشهایش را از پا کند، بلوزش را درآورد، دورخیز کرد و به آب پرید. سرعت آب زیاد بود و یولیا حتی برای نگاه کردن به اطرافش وقت نداشت. اگر درنگ می کرد، آب رود او را از جزیره دور می کرد. سرانجام چهار دست و پا از آب بیرون آمد و به دنبال قایق به پشت جزیره رفت. زنبق زرد پایش را برید و انگشتانش در لجن نرمی فرو رفت. لجن چسبیده بود و نمی گذاشت راحت قدم بردارد. نفس نفس زنان به قایق رسید. حال باید آب قایق را با سطل خالی می کرد. همچنان که در حال خالی کردن آب قایق بود، به کنارة رود نگاهی انداخت. مار حلقه شده خوابیده بود. فیما تا زانو در آب بود و ببر عصبانی روی زمین قدم می زد، انگار در قفس افتاده است. پارو سنگین بود و یولیا حس کرد که پارو زدن واقعاً مشکل است. قایق دور خود می چرخید و از او فرمان نمی برد اما آنچه یولیا را خسته می کرد به یاد آوردن این مسئله بود که وقت ندارد و باید عجله کند.سرانجام یولیا رسید. فیما جلو دوید و دستگیرة جلوی قایق را گرفت. وقتی بدن طولانی مار به درون قایق سُر خورد ، فیما پارو را در دست گرفت و فریاد زد: « یولیا، تو اینجا بمان. من آنها را می برم. » یولیا به علامت پذیرفتن، سر تکان داد و ببر را کمک کرد تا سوار قایق شود. بعد قایق را به جلو هل داد. فکر دیگری به ذهنش رسید و به دنبال قایق شنا کرد. قایق در اثر سنگینی وزن آنها هم سطح آب شده بود . فیما نامنظم پارو می زد و ببر از تکانهای قایق ترسیده بود و می لرزید. یولیا نگران بود. قایق پر از آب شده بود. خوشبختانه اتفاقی نیفتاد. وقتی به جزیره رسیدند، فیما فهمید که یولیا همراه قایق شنا کرده است. غریبه ها را به انبار کاه رساندند، خیالشان راحت بود ولی هنوز آشکار می لرزیدند. یولیا گفت: « همین که هوا تاریک شود، برمی گردیم و فکر می کنیم. » یولیا و فیما از انبار خارج شدند و با همدیگر قایق را به سمتی از کنارة جزیره کشیدند تا از اردوگاه دیده نشود. سپس طول کانال را با شنا پیمودند. یولیا کفشهای فیما را به دستش داد و به اردوگاه بازگشتند. شپیور همه را به شام خوردن فرا می خواند. وقتی از سالن غذاخوری بیرون آمدند، یولیا متوجه نگاه خیرة کسی شد. رزی کناری ایستاده بود و به پاهای او می نگریست . همان لحظه یولیا به یاد آورد که گل خشک ، پاهایش را تا زانو پوشانده است. رزی موذبانه لبخند می زد. ادامه دارد دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 4 پیاپی 216 / 19 اردیبهشت 1388

[[page 13]]

انتهای پیام /*