مجله نوجوان 217 صفحه 12

کد : 137504 | تاریخ : 20/06/1395

رزی گفت: « این کارش است. » سمیونف وارد بحث شد: « او نسبت به حیوانات حسّاس است. دیروز به خاطر یک گربه به من حمله کرد و حتّی مرا ناقص کرد. » - تو را ناقص کرد؟! ستوان به سیمونف نگاه کرد، ولی غیر از خراشی به صورتش که کمی پماد رویش بود، نقص عضوی ندید. فیما با صدای بلند پرسید: « تو فکری می کنی او دیوانه است؟ من با او همکلاسم و هیچوقت ندیده ام که با دوستاش مثل سوسمار رفتار کند.» ستوان گفت: « خوب است. از کمکت متشکرم. گروهبان، رکس را بیاور. باید برویم.» رو به رزی کرد: « و اگر نمی ترسی، می توانی با ما بیایی و جای دقیقی که حیوان را دیدی نشان دهی.» سمینوف سریع گفت: « من هم آن را دیده ام .» ستوان گفت: « یک نفر کافی است. هرچند افراد کمتری در جنگل باشند بهتر است.» مدیر تصدیق کرد: « درست است ولی من هم با شما می آیم. نمی خواهم یکی از شاگردانم تنها بیاید.» ستوان به موافقت سر تکان داد. مدیر را درک می کرد. رزی آهسته گفت : « راستش خیال نداشتم بگذارم سمیونف به جایم برود. در حقیقت او آنجا را بهتر از من می شناسد. من آن موقع عینک نداشتم.» سمیونف شجاع و بی کله گفت: « متشکرم. تو یک دوست واقعی هستی» . او فکر می کرد رزی به خاطر او از تعقیب ببر منصرف شده است. رزی معصومانه سرش را پایین آورد. فیما زیر لب خندید چون می توانست حدس بزند علت واقعی این کار رزی چه بوده است. رزی پوزخند فیما را شنید و به او چشم غرّه رفت. سپس خیره به پا های یولیا، آرام طوری که ستوان بشنود، گفت : « توصیه می کنم جزیره و انبار کاه را بگردید.» لحظه ای مکث کرد و بعد طوری که انگار زیاد مهم نیست، گفت : « در آن جزیره گل سیاه خاصی وجود دارد. من ردّ پای ببر را با همان گل دیده ام.» یولیا متوجه شد که رزی گِل پا هایش را زمانی که از رود برگشته بود فراموش نکرده است. قلبش ریخت. ستوان گفت: « آنجا را نگاهی خواهیم کرد. بیایید برویم تا غروب چیزی نمانده است.» فیما که دید کار در حال تکمیل شدن است پرسید : « حالا چه کار کنیم؟» یولیا گفت: « لازم است آنها را خبر کنیم، تو بمان. من می روم. مواظب استپانیچ باش. می دانی که چه جوری چشم از کسی برنمی دارد مبادا کسی دَر رود؟» یولیا سمت آشپزخانه دوید و از آنجا به حفرة درون پرچین رفت. ولی متأسفانه رزی را دست کمک گرفته بود. درست لحظه ای که داشت در بوته ها ناپدید می شد، صدای ریتا، سرگروهشان را شنید: « یولیا! گریبکوا بایست!» یولیا برگشت، ریتا به سوی او می دوید و پشت سرش رزی لبخند زنان ایستاد. یولیا مستقیم به چشم های ریتا نگریست و گفت : « تو عاقلی مگر نه؟ جداً باور می کنی که ما این اطراف ببر پنهان کرده باشیم؟» ریتا متحیّر جواب داد: « موضوع این نیست.» رزی گفت : « گریبکوا می خواهد به ببر خبر دهد. آنها در این توطئه باهمند.» ریتا با اوقات تلخی گفت: « آه رزف ! چقدر چرند می گویی.» بعد دست یولیا را گرفت و او را به خوابگاه برگرداند. استپانیچ از دور همه چیز را تماشا می کرد. وقتی دید سرگروه و آن دختر نافرمان برگشتند، حرکتی نکرد. همة توجّه ها بر یولیا بود، به همین دلیل فیما فرصت داشت تا شجاعانه عمل کند. او از شلوغی استفاده کرد و دورن پرچین خم شد و سریع به جنگل دوید. حتّی رزی متوجه فرار او نشد. وقتی ساعتی بعد به اردوگاه برگشت، یولیا را پشت صحنة نمایش پیدا کرد. آنجا او به مرز گریه کردن رسیده بود. - دیگه امیدی نیست. تو هم برو و جایی پنهان شو. هر زمان دیگری بود فیما از شنیدن این حرف احساس افسردگی و ناراحتی می کرد؛ ولی آن لحظه او احساس یک قهرمان را داشت. پس فقط لبخند زد، همان طور که شکارچی واقعی دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 6 پیاپی 218 / 2 خرداد 1388

[[page 12]]

انتهای پیام /*