مجله نوجوان 217 صفحه 13

کد : 137505 | تاریخ : 20/06/1395

وقتی پسر بچه ای را با تیر و کمان می ببند لبخند می زند. مغرورانه گفت: « من آنجا بودم. آنجا.» - چطور ؟ چطوری بیرون رفتی؟ - کسی باید این کار را می کرد. - خوب، بقیه اش را بگو. آنها را گرفتند؟ - من کنار رود رفتم. آنها هنوز آنجایی بودند که سیمونف ببر را ترسانده بود. من به رود رفتم و فریاد زدم که خودشان را مخفی کنند. - و آنها چه کردند؟ - ساکت بودند. - بعدش چی؟ شاید صدای تو را نشنیده باشند. - مطمئنم که شنیدند چون من می دیدم و فریاد می زدم. بعد صدای سگ شنیدم. بالاتر رفتم و تماشا کردم. - کنار رود را جستجو کردند. سگ هیجان زده بود و دمش را تکان می داد. شانس ماست که سگها نمی توانند حرف بزنند پ. - یولیا یادآوری کرد: « بله همان طور که بقیة حیوانات نمی توانند حرف بزنند.» - فکر کنم هنوز مشکوک بودند ولی قایقی آنجا بود. - پس برگشتند؟ - ستوان با بی سیم چرخبال خواست. خودم دیدم که حدود پانزده دقیقه بعد چرخبال نزدیک انبار به زمین نشست قلبم داشت از جا کنده می شد. - بعد چی شد؟ - دو نفر از چرخبال پیاده شدند و طرف انبار رفتند. بعد بیرون آمدند و فریاد زدند که آنجا چیزی نیست. پس حیوانها باید صدایم را شنیده باشند. یولیا ابرو در هم کشید: « کجا می توانند رفته باشند؟» فیما گفت: « فکر کنم... فکر کنم پرواز کرده اند. دوستانشان آنها را پیدا کرده اند و با خود برده اند. پس می توانیم راحت بخوابیم...» کمی فکر کرد و غمگین گفت: حیف که تمی توانیم به کسی بگوییم، هیچکس حرفمان را باور نمی کند.» از سمت دیگر صحنه سر و صدایی شنیده شد. یولیا و فیما از جا برخاستند. معلوم شد که ستوان و بقیه برگشته اند. جلوتر رفتند و پایان حرف های ستوان را شنیدند: « فردا ما به جستجو ادامه می دهیم. در ضمن اخطار می کنم خیلی خیلی مراقب باشید. نگهبان و رکس پیش شما می مانند.» مدیر گفت: « می توانند با ما شام بخورند. واقعاً آن ردپاهای کنار رود مال یک ببر است؟» ستوان جواب داد: « بدون تردید» . یولیا به فیما رو کرد و آهسته ولی قاطعانه گفت: « آماده باش» . - برای چی؟ - برای فرار از اردوگاه. - فرار؟ برای چی؟ - نمی بینی؟ آنها کجا می توانند مخفی شوند؟ حتی جنگل امن نیست. باید خیلی زود آنها را به مسکو ببریم. فیما گفت: « یولیا، خوب فکرش را کرده ای؟ والدینمان را در نظر گرفته ای، مدرسه را چطور و بقیة چیزها را؟» - ما از مسکو به اردوگاه تلفن می زنیم تا نگرانمان نشوند. - نه، این کار را دیگر نمی توانم بکنم. فیما ذاتاً آدم ترسویی نبود، چون به هر حال او بود که در آن شرایط به جنگل رفته و بازگشته بود. این را گفت: چون برخلاف آنچه مردم تصور می کنند مردها مصمّم تر از از زنها نیستند. یولیا گفت: « قبل از هر چیز باید شامت را بخوری. بعد ژاکتت را برمی داری و منتظر شیپور شامگاه می شوی. طوری تختت را درست می کنی انگار خوابیده ای. بعد یکراست به حفرة درون پرچین می روی. ما آنجا همدیگر را می بینیم.» پس از این کلمات یولیا به سالن غذاخوری رفت و سر فرصت شام خورد. فیما نمی توانست تصمیم بگیرد. با این که غذا را دوست داشت نتوانست چیزی بخورد، اما یولیا خوب غذا خورد. بعد از سر میز بلند شد، ظرفش را برداشت و بی آن که به کسی نگاه کند، بوفه را ترک کرد. در اردوگاه پرسه می زد و سعی می کرد تا آنجا که ممکن است با رزی برخورد نکند. سری به سینما زد، ولی وقتی حس کرد خواب چشم هایش را می گیرد از آنجا بیرون رفت. سرانجام به این نتیجه رسید که واقعاً راه گریزی ندارد؛ چون به هر حال او اولین کسی است که موجودات زندة فضایی را دیده است. بعد از ساعت ده و نیم که مدیر همة خوابگاهها را بازرسی کرد، فیما از تختش برخاست. ژاکتش را پوشید و جیبش را برای اطمینان از وجود سه روبلی که مادرش به او داده بود جستجو کرد. او این سه روبل را برای روز مبادا نگه داشته بود. هر طوری بود که خود را به حفرة در پرچین رساند. یولیا آنجا منتظرش بود. یولیا آهسته گفت: « مطمئن بودم که می آیی.» دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 6 پیاپی 218 / 2 خرداد 1388

[[page 13]]

انتهای پیام /*