مجله نوجوان 218 صفحه 32

کد : 137560 | تاریخ : 20/06/1395

رشدی بیک شروع کرد یکی یکی شمرد که علاوه بر ده کیلو گوشت، یک کارمند چه چیز های دیگری می تواند با حقوق یک ماهش بخرد. بعد از اینکه غذا تمام شد، زنم یک سینی با حواله ای خیس کرده آورد و جلوی رشدی بیک گرفت. رشدی بیک در حالیکه داشت دستهایش را پاک می کرد: گفت: « ای وای، زحمت شد. خودم می رفتم دست و روم رو می شستم. » گفتم: « نمی تونستین. 4 روزه که آب قطع شده. امروز رفتم یک بشکه آب از مسجد آوردم. حتماً توی آلمان آب فراوونه؟ » رشدی بیک توضیح داد: « توی آلمان قطع شدن آب معنی نداره. مگه آب هم قطع می شه؟! آدم متمدن رو با مقدار آبی که مصرف می کنه می شناسن. » درست در همین لحظه صدای افنجار شدیدی شنیده شد. رشدی بیک یک مرتبه از جا بلند شد و دوباره پرید و نشست سرجایش و در حالی که از ترس می لرزید، گفت: « چی بود؟ تو رو به خدا صدای چی بود؟ » گفتم: « چیز مهمی نیست، حتماً بازم بمبی چیزی انداختن.» توی قهوه خونة یونس. دفعة پیش همۀ شیشه­های خونه شکست و اونها رو از نو انداختیم. این دفعه خدا رو شکر فقط شیشه های آشپزخونه بود. » رشدی بیک با وحشت به شیشه های شکسته نگاه کرد و پرسید: « اورهان بیک! اینجا هر چند روز یکبار این صداها می یاد؟ » گفتم:« والّا معلوم نمی کنه رشدی بیک. یه وقت هر روزه، یه وقت هم می بینی سه ماه خبری نیست » زنم از آشپزخانه داد کشید: « خیلی ببخشید رشدی بیک. دو ساله که یک ذره قهوه نداریم. توی آلمان وضع قهوه چطوره؟ » رشدی بیک گفت: « برزیلی می خوای هست، کنگویی می خوای فراوونه، قهوة ویتنام دلتون می خواد بو داده باشه، پودر باشه، درشت باشه، همه جورش هست. » من و زنم آهی از روی حسرت کشیدیم و در حالی که یک چایی به رشدی بیک تعارف می کردم ، گفتم: « روزنامه های امروز رو نگاه کردین؟ » گفت: « نه! خبر مهمی داره؟ » گفتم: « نه! » و روزنامه ها را گذاشتم جلوی رشدی بیک. همین طور که سرش را انداخته بود روی روزنامه از خودش صدا های عجیبی در می آورد: « آخ... آخ... آخ. وای وای وای... هو... هو... هو. » اینبار صدایش عین صدای تارزان بود: « نگاه کن 8 نفر رو به قتل رسوندن! » انگار نه انگار که خبر مهمی رو شنیده باشم، گفتم: « 8 نفر؟ فقط 8 نفر؟ این که چیزی نیست. » گفت: « مگه بیشتر از اینها می کشن؟ » گفتم: « دیروز 15 نفر هم داشتیم. » پسرم وارد اتاق شد و با حالتی احترام آمیز و کمی خجالت رفت جلو و دست رشدی بیک را بوسید. رشید بیک پرسید: « پسرم کلاس چندم هستی؟ » من و زنم آهی از دل کشیدیم که: « عمو رشدی بیک، اون که نمی تونه مدرسه بره. می گین چرا؟ امنیت جانی نیست. رشدی بیگ گفت: « منو ببین که می خواستم بچه هام اینجا ادامة تحصیل بدن! » گفتم: « وضع تحصیل توی آلمان چطوره؟! » رشدی بیک حرفهای زیادی در رابطه با مدارس آلمان و وضع تحصیل در آنجا زد. زنم گفت: « اورهان، خیلی دلم شور می زنه! » رشدی بیک ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: « چرا؟ » گفتم « چیزی نیست. یکی از دخترها دیر کرده، خب مادره دیگه، نگران می شه ». رشدی بیک یک مرتبه دستش رو طرف جیبش برد و در حالی که بالا و پایین می پرید، فریاد زد: « بیچاره شدم، 5هزار مارکم...؟! » گفتم: « چی داری می گی رشدی بیک؟» گفت: « جیبم رو زدن، لختم کردن. » با رشدی بیک رفتیم کلانتری، شکایتنامة رشدی بیک را گرفتند و افسر نگهبان با عصبانیت سر رشدی بیک داد کشید که: « شما ناسلامتی ریش سفیدها و عاقلهای مایید . آخه این قدر بی توجهی و بی عقلی؟ آدم عاقل با 5هزار مارک توی جیبش این ور و اون ور می ره؟ این همه مارک رو توی جیبتون بذارین و بیفتین توی شهر، بعد یه دزد که بهتون زد، بدوین و بیاین کلانتری که چی؟ پولهای منو پیدا کنین! مگه پلیس نوکر پدر شماست؟ واقعاً که! » روز بعد با هزار بدبختی یک مقدار پول جور کردم و به رشدی بیک دادم تا جای کرایة خانه از من قول کند. بندة خدا چنان بر سوار شدن به هواپیما عجله داشت که نگو. قبل از سوار شدن به هواپیما آخرین حرفهایش این بود: « نه دادش! من از خیر اومدن به ترکیه گذشتم. خونه مال خودت. بشین توش ، فکر کن خونة پدرته! » دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 6 پیاپی 218 / دوم خرداد 1388

[[page 32]]

انتهای پیام /*