مجله نوجوان 219 صفحه 33

کد : 137597 | تاریخ : 20/06/1395

پسر نوک مرغ عشق را به فال ها زد و کشید. جوان گیس بلند، به حال مسخره به این و آن نگاه کرد و فال را باز کرد. مرغ عشق با همان پرهای سبز و سفید وخال خالی، زنده شده بود و با مرغ عشق آبی و زرد و خال خالی روی شاخه های نشسته بودند و آواز می خواندند. اتوبوسها میآمدند و می رفتند و انگار هیچکسی دوست نداشت سوار شود. از این طرف و آن طرف همین طور پول به پسر می دادند و او پی در پی فال می کشید. پیرمرد قاه قاه خندید و در گوش پسر گفت: « حالا فهمیدی که مرغ عشق نمرده؟ یه فال دیگه واسه من بکش! » پسر با کمی دلشوره، نوک مرغ عشق را به فالها زد وکشی ، پیرمرد فال را باز کرد، نقاشی مرغ عشق آبی را نشان می داد که به آن دور دورها رفته بود و مرغ عشق مرده با غم و درد به آن نگاه می کرد. پیرمرد آهی کشید و گفت: « قسمت ما هم اینه دیگه، یارمون پریده! » پسر با تعجب به پیرمرد نگاه می کرد و جیبش پر از پول بود. پاسبانی از راه رسید و با صدای بلند گفت: « چیه؟ چه خبره؟ » تو باز معرکه گرفتی؟ پیرمرد گفت: « چیزی نیس سرکار عباسی ، فال و تماشاس. تو هم بیا یه فال بگیر! » راننده گفت: « جون سرکار فالاش خیلی باحاله. ریخت فالای قدیم مدیما نیس. آی پسر، یه دونه فال واسه سرکار بکش! » پسر یک فال برای پاسبان کشید. لبهای پاسبان کج و معوج شد. راننده فال را باز کرد. نقاشی مرغ عشق مرده بود که در دست پسر سرش یک وری افتاده بود. راننده آه کشید و گفت: « بیخیال سرکار، یکی دیگه بکش، مهمونِ نوکرت! » پاسبان عصبانی شد و به مسافرها گفت: « بفرمایید! بفرمایید برید! معرکه تمام شد. پسر! تو هم بساط سیا بازیتو جمع کن و برو، زود باش! » مسافرها پخش و پلا شدند. اتوبوسها، مسافرها را بردند. پسر نوک مرغ عشق را توی فال ها زد و انگار توی دلش گفت: « یه فال واسه خودم بکشم. » فال خودش را باز کرد. نقاشی، پرهای آبی و زرد و سبز و خال خالی بود که تو آسمان آبی پر می زدند و به این طرف و آن طرف می رفتند. سرگردان بودند. از آن روز پسر نقاش شد. مثل همان نقاشیها را می کشید و کنار خیابان، فال نقاشی می گرفت. می گویند روزی هم رفت و دیگر کسی او را ندید اما همه از فالهای او حرف می زنند. دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 7 پیاپی 219 / 9 خرداد 1388

[[page 33]]

انتهای پیام /*