مجله نوجوان 222 صفحه 24

کد : 137660 | تاریخ : 20/06/1395

داستان سگ گله و چوپان خسرو آقایاری تصویرگر : ارمغان رحمان پور چوپان کنار چشمه، به تخته سنگی تکیه داده بود و به خوابی شیرین فرو رفته بود. گوسفندان کمی جلوتر در چراگاه زیبایی با خیال آسوده مشغول خوردن علفهای تازه بودند. سگ گله بیدار بود، بالا و پایین می پرید و بازیگوشی می کرد. چوپان یک بار چشمهایش را باز کرد، سرش را بلند کرد و نگاهی به گله انداخت و وقتی که مطمئن شد خطری برای گوسفندان وجود ندارد، دوباره دراز کشید و با خیال راحت مشغول چرت زدن شد. سگ گلّه، دنبال شاپرک می دوید. شاپرک از روی بوتة گلی می پرید و بر روی بوتة دیگری می نشست. سگ جست می زد که او را بگیرد اما هربار جای خالی شاپرک را می گرفت و دوباره با خوشحالی، جست و خیز می کرد و به طرف شاپرک خیز بر می داشت. سگ این بار که به طرف شاپرک پرید، از دو نقطة سیاهی را دید، سیاهی، آرام آرام به گله نزدیک می شد. سگ ایستاد و خیره خیره به سیاهی نگاه کرد و بو کشید. گوسفندان هم که متوجه شده بودند، در گوشه ای از دشت، وحشت زده دور هم جمع شده بودند. سگ گلّه اشتباه نمی کرد. این گرگ بود که بی سرو صدا، خودش را به گلّه نزدیک می کرد. سگ که به موقع متوجه خطر شده بود، سر و صدا به راه انداخت و به طرف چوپان دوید. چرخی به دور چوپان که خوابیده بود، زد و پارس کنان، فریاد کشید: چوپان، بیدار شو، گرگ آمد! چوپان، بیدار شو! گرگ گرسنه دارد به گلّه نزدیک می شود. گرگ می خواهد گوسفندان را ببرد. سگ، دیگر منتظر نماند و پارس کنان به طرف گرگ حمله کرد. چوپان که با سرو صدا سگ از خواب بیدار شده بود، وحشت زده از جایش پرید، چوب دستی اش را برداشت و به طرف گرگ حمله کرد. او فریاد می زد: گرگ! آهای گرگ بدجنس! صبر کن که الان خدمتت می رسم. آهای سگ گلّه! بگیرش. امان نده. مگر نمی­دانی که کدخدا به جز مزد، سهمی از شیر و پشم گوسفندان را هم به من داده است؟ بگیرش! این گرگ خون خوار می خواد گوسفندان مرا بخورد. می خواههد سهم شیر و پشم مرا از بین ببرد. سگ گلّه و چوپان، گرگ را محاصره کرده بودند. چوپان، چوب دستی اش را بالا برد و به طرف گرگ پرتاب کرد. گرگ که دید حریف سگ و چوپان نمی شود، پا به فرار گذاشت و به سرعت در دشتهای دوردست ناپدید شد. چوپان، نفس راحتی کشید. گلّه را که وحشت زده در دشت پراکنده شده بود، جمع کرد و به چراگاه آورد. گوسفندان که دیدند چوپان بیدار است و مواظب آنهاست، با آرامش مشغول خوردن علف شدند. سگ که می دانست گرگ دست از سر گلّه برنمی دارد و به دنبال فرصت است، دیگر بازیگوشی نمی کرد. روی سنگ بلندی نشسته بود و با دقت، تمام صحرا را زیر نظر داشت. باد که می آمد، خوب بو می کشید. هوا بوی گرگ می داد و سگ گلّه، چشم از دشت برنمی داشت. هیچ چیزی از چشمهای تیزبین سگ، دور نمی ماند. سیاهیها از دو طرف، آرام بر زمین می خزیدند و آهسته آهسته خود را به گلّه نزدیک می کردند. سگ دیگر منتظر نماند، به طرف گرگها حمله کرد و فریاد کشید: آ های گرگ! گرگهای بدجنس! سگ گلّه هوشیار است. سگ گلّه بیدار است. کدخدا سهمی از شیر و پشم گوسفندان را به چوپان بخشیده است. شما می خواهید سهم چوپان را ازبین ببرید؟ من نمی گذارم. سگ همانطور که به طرف گرگها می دوید و پارس می کرد، چوپان را صدا کرد: آ های چوپان که سهمی از شیر و پشم گوسفندان مال تو است! گرگها نزدیک می شوند، بیدار شو. چوپان که حواسش جمع بود و گوسفندان خود را می پایید، با عجله چوب دستی اش را برداشت. او همانطور که به طرف گرگها می دوید، فریاد می زد: گرگهای خونخوار! گرگهای بدجنس! فراموش کرده اید که من از شیر و پشم گوسفندانم سهم دارم؟ فکر کرده اید که من به این راحتی می گذارم که حق مرا از بین ببرید؟ دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 10 پیاپی 222 / 30 خرداد 1388

[[page 24]]

انتهای پیام /*