
داستان
فرهاد حسنزاده
برقی به نام حقیقت
غلط نکنم این سومین بار بود که بابا داد زد: « یاشار ! این کت شلوار منو گرفتی ؟ » و من برای آخرین بار جیب های تمام لباس هایم را زیر و رو کردم تا مطمئن شوم و هیچ اثری از قبض خشکشویی نیست . بی صاحب شده ، انگاری آب شده رفته بود تو سوراخ حمام . اصلاً قبض و رسید به من نیامده . آخرین باری که قبضی به من سپرده بودند ، قبض تعمیر ماشین ریش تراش بابا بود که مامان از توی شکم جاروبرقی پیدایش کرد . فکر کردم این دفعه هم باید از خودش کمک بگیرم . رفتم توی آشپزخانه ، دیدم مامان نیست . یعنی بود ولی پیدایش نبود . پشت یک عالمه قوطی کنسرو لوبیا و خاویار بادمجان و تن ماهی گم شده بود . گفتم: « هوو ! چه خبره ؟ فروشگاه شهروند یا آشپزخونة مامان فری ؟ »
گفت: « برا باباته . اونجا خرج گرونه . اینا رو ببره بهتره . »
گفتم:« بله. دیروزم گفتی. ولی هیچی دست پخت مامان نمیشه.»
خندید: « ای زبون باز ! امروز چشمات چه برقی می زنه ! فکر کنم کلکی تو کارته . »
گفتم: « نه به خدا . من اگه برم خاج حاضر نیستم حتی یه بارم از این آت و آشغالا بخورم . دست پخت ، فقط مامان فری . » و لپش را ماچ کردم .
سری تکان داد و گفت: « قربون آدم چیز فهم . اگه باباتم قدر دست پخت منو می دونست به این روز نمی افتاد . »
گفتم: « مگه بازم طوری شده ؟ »
آهی کشید و گفت: « بی خیال ! بذار دردم تو جیگرم خودم بمونه . »
پا به پا شدم و دهانم را یک ذره باز کردم . نمی دانستم مشکلم را چه طور به زبان بیاورم . دستم را تو هوا تکان دادم و طول آشپزخانه را دو سه بار رفتم و آمدم . یک جور ناجوری نگاهم کرد و گفت:
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 11 پیاپی 223 / 6 تیر 1388
[[page 27]]
انتهای پیام /*