مجله نوجوان 223 صفحه 27

کد : 137699 | تاریخ : 20/06/1395

داستان فرهاد حسن­زاده برقی به نام حقیقت غلط نکنم این سومین بار بود که بابا داد زد: « یاشار ! این کت شلوار منو گرفتی ؟ » و من برای آخرین بار جیب های تمام لباس هایم را زیر و رو کردم تا مطمئن شوم و هیچ اثری از قبض خشکشویی نیست . بی صاحب شده ، انگاری آب شده رفته بود تو سوراخ حمام . اصلاً قبض و رسید به من نیامده . آخرین باری که قبضی به من سپرده بودند ، قبض تعمیر ماشین ریش تراش بابا بود که مامان از توی شکم جاروبرقی پیدایش کرد . فکر کردم این دفعه هم باید از خودش کمک بگیرم . رفتم توی آشپزخانه ، دیدم مامان نیست . یعنی بود ولی پیدایش نبود . پشت یک عالمه قوطی کنسرو لوبیا و خاویار بادمجان و تن ماهی گم شده بود . گفتم: « هوو ! چه خبره ؟ فروشگاه شهروند یا آشپزخونة مامان فری ؟ » گفت: « برا باباته . اونجا خرج گرونه . اینا رو ببره بهتره . » گفتم:« بله. دیروزم گفتی. ولی هیچی دست پخت مامان نمی­شه.» خندید: « ای زبون باز ! امروز چشمات چه برقی می زنه ! فکر کنم کلکی تو کارته . » گفتم: « نه به خدا . من اگه برم خاج حاضر نیستم حتی یه بارم از این آت و آشغالا بخورم . دست پخت ، فقط مامان فری . » و لپش را ماچ کردم . سری تکان داد و گفت: « قربون آدم چیز فهم . اگه باباتم قدر دست پخت منو می دونست به این روز نمی افتاد . » گفتم: « مگه بازم طوری شده ؟ » آهی کشید و گفت: « بی خیال ! بذار دردم تو جیگرم خودم بمونه . » پا به پا شدم و دهانم را یک ذره باز کردم . نمی دانستم مشکلم را چه طور به زبان بیاورم . دستم را تو هوا تکان دادم و طول آشپزخانه را دو سه بار رفتم و آمدم . یک جور ناجوری نگاهم کرد و گفت: دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 11 پیاپی 223 / 6 تیر 1388

[[page 27]]

انتهای پیام /*