مجله نوجوان 226 صفحه 13

کد : 137793 | تاریخ : 20/06/1395

گل نساء گفت : « ها ! می توانند . برادرم می گفت کلی قانون جدید درست کرده اند . این دفعه دیگر دارند سفت و سخت می گیرند . » جبار متفکرانه گفت : « این قدر نفوس بد نزن زن ! گفتم که این دیگر سفر آخر است . بعدش جور و پلاسمان را جمع می کنیم و می رویم زاهدان . » خداداد از درون ماشین فریاد زد : « یک ماشین دارد می آید . یک کامیون بزرگ . » جبار از جا پرید و در حالی که یکی از گالن ها را برداشته بود ، رفت و کنار جاده ایستاد . کامیون با دیدن آن ها ، سرعتش را کم کرد و متوقف شد . راننده که مرد نسبتاً چاقی بود ، سرش را از پنجره بیرون آورد و با جبار خوش و بشی کرد و پرسید : « بنزین می خرید ؟ » جبار ، سری تکان داد و گفت : « ها ! چقدر داری ؟ » راننده گفت : « چند گالنی می شود . چند روز است که در راهم . از مشهد بار آورده ام زاهدان خالی کنم . چند گالن بنزین هم آورده ام بفروشم . از پمپ بنزین های سر راه گالن ها را پر کرده ام . فقط زود باش معامله را تمام کن تا کسی پیدایش نشده . دلم نمی خواهد گیر بیفتیم . حوصله دردسر ندارم . » جبار و راننده مشغول چانه زنی شدند و سرانجام بر سر قیمت توافق کردند . راننده ، گالن های بنزین را که بین بارها پنهان کرده بود تحویل جبار داد . پولش را گرفت و سوار کامیون شد و اندکی بعد در جاده ناپدیده شد . جبار ، گالن ها را با کمک زن و پسرش ، عرق ریزان و با زحمت پشت وانت جا دارد . در کارش عجله داشت و ترس ناشناسی در وجودش ریخته بود . وقتی سوار ماشین شدند و در جاده ای که به طرف مرز می رفت ، به راه افتادند ، جبار نگاهی به گل نساء ، که کنارش نشسته بود ، انداخت و در حالی که سعی می کرد خودش را خونسرد نشان بدهد ، با خنده ای ساختگی گفت : « قیافه اش را ببین ! چقدر ترسیده ! به من اعتماد داشته باش زن ! فکر می کنی چرا شما را با خودم می آورم . ها ؟ وقتی زن و بچه همراه آدم باشد ، کسی به آدم شک نمی کند . خیالت تخت باشد ! » و به روی خداداد خندید . خداداد هم خندید و نوار را درون پخش ماشین گذاشت . موسیقی افغانی فضای ماشین را پر کرد . بعد از طی مسیری کوتاه گل نسا متوجه شد که شوهرش با نگرانی از آینه به پشت سر نگاه می کن . سرش را برگرداند و به عقب نگاه کرد . یک موتور که در فاصله ای نه چندان دور پشت سرشان بود ، برای آن ها چراغ می زند . گل نسا با وحشت گفت : « وای ! خدایا ! دنبالمان کرده اند . دیدی چه خاکی بر سرمان شد . » جبار که عرق روی پیشانی اش نشسته بود ، گفت : « آرام باش زن ! چرا کولی بازی درمی آوری ؟ » خداداد که با ترس به عقب نگاه می کرد ، گفت : « دارد به ما نزدیک می شود . همین طور چراغ می زند . » جبار ، پایش را محکم روی گاز فشار داد و در حالی که دنده را عوض می کرد : « نمی تواند به ما برسد ! » جاده در دل بیابان پیش می رفت . جبار با تمام سرعت می راند و موتور از پشت برایش چرغ می زد . سر پیچ جاده جبار مجبور شد ترمز بگیرد . با گرفتن ترمز، ناگهان جرقه­ای از پشت ماشین از زیر لاستیک­ها بیرون زد. در کمتر از یک لحظه ، صدای مهیبی برخاست و شعله های آتش ناگهان همه جا را فراگرفت و وانت مثل یک پر سبک به هوا رفت . . . . دقایقی بعد ، در حالی که موتورسوار جوان به تکه های آهن پاره ماشین که در آتش می سوخت نگاه می کرد ، با افسوس و ناراحتی به رانندگانی که با دیدن حادثه ، کنار جاده توقف کرده بودند ، می گفت : « دیدم ، یک چیزی دارد از پشت وانت می ریزد روی آسفالت ، حدس زدم که بنزین است . حتماً در یکی از گالن ها را محکم نبسته بود . چراغ زدم که بایستد تا به او بگویم ، چون خطرناک بود . اما او سرعتش را زیادتر کرد ، تا اینکه یک دفعه این اتفاق افتاد . . . » یک لنگه کفش خداداد ، در فاصله ای دور از ماشین روی خاک گرم و تفتیده افتاده بود . خورشید آرام آرام پشت کوه ها غروب می کرد . . . . دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 14 پیاپی 226 / 27 تیر 1388

[[page 13]]

انتهای پیام /*