داستان دوست
ارزش درس
احمد عربلو
تصویرگر : طاهر شعبانی
وارد بیمارستان که می شود ، بوی دارو همه جا می پیچد . دلش می گیرد . بیمارستان فضای غریبی دارد . انگار از در و دیوارش غم می بارد . آرزو می کند که ای کاش در چنین جایی به ملاقات پدر بزرگش نمی آمد . روزهایی را به یاد می آورد که امام در جماران پیش خانواده بود و بوی عطر وجودش تمام فضای حسینة جماران را پر کرده بود .
خودش را دلداری می دهد که انشاء الله به زودی حال آقا خوب می شود و باز هم لطف و صفا و مهربانی اش جماران را پر می کند .
او روزهایی را به یاد می آورد که با شور و شوق فراوان از قم به تهران می آمد و آقا را در جماران زیارت می کرد و از عطر وجود آقا بهره می گرفت . او طلبه بود و در قم درس می خواند .
آرام از پله ها بالا می رود . وارد یکی از اتاق ها می شود . برای ملاقات با آقا ، یک لباس سفید پرستاری به تن می کند . از پزشک های آقا اجازه می گیرد و وارد اتاقی می شود که آقا در آنجا بستری است .
چند روزی است که امام را عمل جراحی کرده اند . آقا ساکت و آرام روی تخت دراز کشیده است . چشمانش بسته است . انگار خواب است . دکتر توی اتاق است و وضعیت بیماری آقا را بررسی می کند . به پایین تخت می رود . آرام به دکتر سلام می دهد . بعد با اشارة دست می خواهد از دکتر دربارة وضعیت بیماری آقا سوال کند . می ترسد اگر حرف بزند ، آقا بیدار شود . اما امام ناگهان چشم می گشاید . نوه اش را می بیند . اما نمی تواند تشخیص دهد که او کیست . می گوید : « او کیست که دارد اشاره می کند ؟ ! »
دکتر آرام و با احترام می گوید : « ایشان نوة شما آقا « مسیح » است . »
آقا سعی می کند او را ببیند . چشم هایش را گرد می کند و به سمت او نگاه می کند . می پرسد : « مسیح اینجاست ؟ »
- بله ! آمدهاند برای ملاقات شما .
مسیح جلو می رود . سلام می دهد . دست های آقا را در دست می گیرد و می بوسد .
آقا می گوید : « سلام علیکم . . . . تو اینجا چه کار می کنی ؟ »
مسیح می داند که منظور آقا این است که چرا درس خواندن در قم را رها کرده و به تهران آمده است . به همین خاطر می گوید : « آقا جا! کتاب هایمان را آورده ایم و درس هایمان را همین جا می خوانیم . »
امام می پرسد : « چی می خوانی ؟ »
- فقه می خوانم ، اصول می خوانم .
- پیش کی می خوانی ؟
- اصول را پیش آقای « استادی » می خوانم .
- فقه را پیش کی می خوانی ؟
- پیش آقای « پایانی » .
- پایانی؟ او را نمیشناسم.
- گمان نمی کنم از شاگردان شما بوده باشد .
- بسیارخوب
آقا لحظه ای ساکت میشود . بیماری ، چهرة مهربانش را در هم فرو برده است . نگاهی به نوه اش می اندازد و می گوید : « برنامة درسی تان را به خاطر من به هم نزنید . »
آقا دوباره ساکت می شود . مسیح ، خودش را آرام کنار می کشد که مبادا آقا به او امر کند که به قم برگردد . از قبل هم هر وقت به دیدن آقا می آمد . ایشان می فرمود که به قم برگردد تا درس هایش قطع نشود .
روز بعد باز هم خدمت آقا می رسد . دلش می خواهد دکترها به او اجازه بدهند که از صبح تا شب و از شب تا صبح در کنار آقا باشد .
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 15 پیاپی 227 / 3 مرداد 1388
[[page 8]]
انتهای پیام /*