هرچه می کند ، دلش راضی نمی شود که با این وضعیت بیماری آقا ، به قم برگردد .
دوباره همان لباس های سفید پرستاری را می پوشد و خودش را به اتاق می رساند . این بار ، آرام بالای سر آقا می رود . می خواهد چشم آقا به او نیفتد .
دکتر در کنار تخت ایستاده است و سُرُم دست امام را مرتب می کند . حال آقا از روز قبل کمی بهتر شده است . آقا لحظه ای چشم می گشاید . یک لحظه نگاه مسیح با نگاه آقا گره می خورد . دکتر به شوخی به آقا می گوید : « آقا مسیح هم یواش یواش دارد دکتری یاد می گیرد . »
آقا چشم هایش را باز می کند . و با تعجب می پرسد : « مگر مسیح اینجاست ؟ »
دکتر تازه متوجه می شود که نباید حضور مسیح را این طور به آقا اعلام کند ، اما باید جواب سؤال آقا را بدهد . با شرمندگی نگاهی به مسیح می اندازد و به آقا می گوید : « بله آقا ، نوهتان امروز هم آمده اند شما را ببیند . »
آقا می گوید : « من از مسیح بدم آمد ! »
دکتر برای اینکه کمکی به مسیح کرده باشد ، به آقا می گوید : « چرا آقاجان ؟ چرا بدتان آمده است ؟ »
آقا می گوید : « برای اینکه درسش را ول کرده و آمده اینجا . »
مسیح جلوتر می رود . با احترام به امام سلام می دهد . آقا چشم می چرخاند و او را می بیند و می گوید : « سلام علیکم تو انیجا چه کار می کنی ؟ »
مسیح نمی داند چه بگوید کمی دستپاچه می شود . می گوید : « آقا من کیستم که خدمتتان رسیده ام . »
آقا می گوید : « برو قم درست را بخوان »
مسیح دلش می خواهد آقا را راضی کند که اجازه بدهد چند روزی در تهران بماند تا از نزدیک از حال امام باخبر باشد . این است که می گوید : « آقا جان ! آقای « سلطانی » هم آمده اند تهران ، من پیش ایشان درس هایم را می خوانم ؟ »
آقا می گوید : « نخیر ، برو قم ! »
امام راضی نمی شود که نوه اش به خاطر او در تهران بماند و از درسش بیفتد . مسیح آخرین تلاشش را می کند و می گوید : « آقا ! می دانم که همیشه سفارش شما به ما دربارة درس هایمان بوده است . برای همین ، اطمینان داشته باشید که نمی گذارم به درسم لطمه بخورد . »
- نخیر ! برو قم و دیگر هم برنگرد !
امام چنان محکم این حرف را می گوید که مسیح دیگر نمی تواند چیزی بگوید . ساعتی می ماند و بعد از بیمارستان خارج می شود . اما هرچه می کند ، دلش راضی نمی شود که با وجود بیماری آقا ، به قم برگردد . باز هم در تهران می ماند . به امید اینکه با دیدار دوبارة آقا ، دلش کمی آرام بگیرد .
فردا صبح ، برای سومین مرتبه ، خودش را به بیمارستان و اتاق آقا می رساند . آقا روی تخت دراز کشیده است و بیدار است . با ورود او ، لحظه ای چشم هایش را باز می کند و می پرسد : « مسیح هنوز اینجاست ؟ »
مسیح جلو می رود . سلام می کند . دست های آقا را می بوسد و می گوید : « آقا جان ! من فردا صبح ، ساعت پنج صبح به قم می روم . »
آقا با دنیایی از مهربانی به چهرة نوهاش نگاه می کند . لبخندی می زند و می گوید : « من هم دعایت می کنم . »
مسیح ، دست های پدربزرگش را می بوسد . پردة اشک امانش نمی دهد که بتواند به راحتی چهرة نورانی آقا را نگاه کند . آرام و بغض آلود از اتاق خارج می شود .
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 15 پیاپی 227 / 3 مرداد 1388
[[page 9]]
انتهای پیام /*