مجله نوجوان 228 صفحه 22

کد : 137874 | تاریخ : 20/06/1395

توماس آلوا ادیسون همه به طرف صدا دویدند، کمک، کمک، کسی از توی کانال آب فریاد می زد و کمک می خواست مردم جمع شدند، طناب آوردند و بالاخره به هر زحمتی که بود او را بیرون کشیدند، مادرش فریاد می زد: ای پسر، من از دست کار های تو چکار کنم؟خسته شدم از این که همیشه مراقبت باشم؟ چرا مواظب خودت نیستی؟ پسربچه سرش را پایین انداخته بود و عذرخواهی می کرد، مردم پراکنده شدند، مادرش دست او را گرفت و به طرف خانه راه افتاد . در راه او را نصیحت می کرد و از او می خواست که دست از این کنجکاوی هایش بردارد . بله او همان ادیسون معروف بود ادیسون بچه ی قوی هیکلی نبود، ولی سرش آن قدر بزرگ بود که طبیب شهر همیشه می گفت: این بچه ی فوق العاده ای است . او همیشه کنجکاو بود می خواست سر از همه چیز دربیاورد و بعضی اوقات هم در اثر همین کنجکاوی ها به دردسر افتاده بود، یک روز می خواست تسمه ای را کوتاه کند، دوسر تسمه را با انگشتان خود نگه داشت و به دوستش گفت: آن را با

[[page 22]]

انتهای پیام /*