من ودست راست نامه را مقابل دیدگان او نگه می داریم . او نامه را به پایان نرسانده، آن را مچاله می کند و روانه سطل آشغال می سازد . گویا خشم، نهانش را در برگرفته، اما پوزخندی می زند و نجوا می کند: "خودتی سرهنگ! خیال کردی من خُل شدم؟ کسی که باید تحت معاینه دکتر باشد تویی، من چیزی ام نیست .از تو هم خیلی سرحال تر هستم . نمی دانی، بدان سرهنگ احمق!"
محتوای نامه، برآشفتگی حالش افزوده است . عصبانیت هم از چهره و هم از فریادش پیداست .
- تو چرا لال شدی؟ چرا حرف نمی زنی حیوان!؟
اسماعیل به نقطه ای خیره شده است . باز فریاد سروان است و همچنان بی اعتنایی و سکوت اسماعیل، دلشوره عجیبی پیدا می کنم . خداخدا می کنم اسماعیل کلامی بگوید، حرفی بزند تا سروان باز مرا وادار نکند به بدن وی بکوبم . خوشبختانه کار بالا نمی گیرد . سروان از گوشۀ چشم لحظاتی او را می نگرد و آن گاه، در حالی که لبان خود را به آرامی می گزد، خیره می شود به بازوی چپ اسماعیل؛ با هم به اسماعیل نزدیک می شویم . خالد دست دیگر او به بازوی چپ او نزدیک می کند . آستین تا شده وی را با دو انگشت لمس می کند . این کار را با چنان ظرافتی انجام می دهد که خیال می کنم قصد دارد تکه ای نخ را از روی لباس او بردارد . آخرین نقطه بازو را با انگشت هایش لمس می کند و کم کم آن را در میان مشت خود می گیرد ومی فشارد سعی می کند هرچه نیرو در بازو دارد به کار گیرد . اسماعیل را می بینم، که لبان خود را به سختی به هم فشار می دهد . عکس العمل بعدی سروان خنده است؛ خنده ای که به تدریج اوج می گیرد و به طور ناگهانی در چهره اش رنگ می بازد در حالی که سرش را به سمت دیگری چرخانده، مصمم و جدّی می پرسد: "چه کارش کرده ای؟" اسماعیل همچنان مهر سکوت روی لبانش دارد .
- پرسیدم چه بلایی سر دستت آورده ای؟
خالد برمی گردد و لحظاتی به صورت ولب های بشته اسماعیل چشم می دوزد، و سپس می گوید: "تو با همین وضع جبهه آمدی، درست است؟"
این بار اسماعیل، مصمم، می گوید: "نه!"
سروان ادامه می دهد: "پس لابد توپ و ترکش های ما دستت را پراندند!" لبخند آمیخته به تمسخر او را صدای اسماعیل محو می کند .
- نه .
سروان از جواب محکم اسماعیل جا می خورد .
- نه!؟ پس چی؟ نه قبلاً قطع بوده نه حین درگیری این جور شده . . . تو . . .تو چه می خواهی بگویی؟
به فاصله چند لحظه کوتاه، دو سه مشت پیاپی به شکم اسماعیل اصابت می کند، من فریاد می زنم: "بگو اسماعیل، بگو . . .بگو . . ."اما او گوشش به من بدهکار نیست، این بار مشتی محکم روی سینه او می نشیند . من طاقت نمی آورم . سخت به هراس افتاده ام التماس می کنم: "اسماعیل جان، اسماعیل، تو را به خدا حرف بزن، بگو ."
لبان اسماعیل بسته است من می دانم چرا جوابی نمی دهد . اسماعلیل درباره راز دستش، اگر کلامی بگوید واگر به گوش بعضی ها برسد، که می رسد، حکمش اعدام است .
سروان بدجوری عصبانی شده . یقه اسماعیل را در چنگ گرفته و مثل گرگ خیره شده توی چشم های او . من دستپاچه شده ام . با صدای بلند او را صدا می کنم . بی فایده است ناچار رو به سروان داد می زنم؛ "او را رها کن! من جوابت را می دهم ." و به تندی ادامه می دهم: "دستش را قطع کرده اند، می فهمی؟ قطع کرده اند ."
سروان خالد همچنان گریبان اسماعیل را در دست دارد و درحالی که سؤالات خود را تهدید کنان تکرار می کند، او را به این طرف و آن طرف می کشاند . چقدر سخت است کسی حنجره خود را با بلندترین فریادها پاره کند و احدی متوجه صدای او نشود .
با اینکه می دانم دادو فریاد من بی نتیجه است، در
[[page 31]]
انتهای پیام /*