مجله نوجوان 230 صفحه 6

کد : 137930 | تاریخ : 20/06/1395

داستان دوست عکس غلامرضا آبروی/ تصویرگر : فرهاد جمشیدی کتاب((مدرک جرم)) شامل شش داستان کوتاه با نام های ((عکس)) نوشته غلامرضا آبروی ، ((اولین نقش من)) نوشته علی آقا غفار؛ ((خالد)) نوشته سید مجید امامی ، ((مدرک جرم)) نوشته بهمن پگاه راد ، ((بسته ی عجیب)) نوشته م ، تقوا و ((عکس روی درخت)) نوشته ابراهیم حسن بیگی توسط انتشارات عروج ، در تیتراژ 3000 جلد با قیمت 800 تومان چاپ شده است . با داستانی از این مجموعه را می خوانیم . زنگ تفریح زده شد . توی کلاس ماندم تا بچه ها بروند . حسین هم ماند . وقتی همه رفتند عکس را از توی کیفم در آوردم و به حسین نشان دادم . حسین تا چشمش به عکس خمینی افتاد آن را از دستم گرفت و به صورت نزدیک کرد . بعد چند بار آن را بوسید و گفت : - از کجا گیر آوردی ؟ گفتم : ((مال بابامه)) . - بابات خیلی از این عکس ها دار . - زیاد نه ، ولی چندتایی دار . خواستم عکس را از دستش بگیرم . اما حسین دستش را عقب کشید و گفت : - این یکی را بده ببرم مادرم ببینه . آخه اون خیلی به آقا علاقه داره . همیشه بعد از نماز دستاش رو بلند می کنه و می گه : ((خدایا این سید را برای ما نگهدار)) . به حسین گفتم : نه ، اگر بابام بفهمه ناراحت می شه . باید زود سر جایش برگردانم . اصلا من اشتباه کردم عکس را به مدرسه آوردم . اگر کریمی ببینه خیلی بد می شه . حسین مرتب دستش را عقب می کشد و اصرار می کرد که عکس را با خودش ببرد . در همین موقع چشمم به پنجره کلاس افتاد . دیدم که کریمی از پشت پنجره زل زده به ما . تا من را دید خودش را عقب کشید و رفت . با دستپاچگی عکس را از دست حسین قاپیدم و گذاشتم توی کیفم و گفتم : ((بیچاره شدیم حسین ، کریمی داشت از پشت پنجره ما را نگاه می کرد . حسین با ترس سرش را به طرف پنجره چرخاند . اما کریمی رفته بود . -اون دیگه از کجا پیداش شد . در جواب حسین گفتم : این دفعه دومه که داره جاسوسی ما را می کنه . دفعه قبل یادته داشتیم درباره تظاهرات صحبت می کردیم و او گوش می داد . بعد هم رفت و با آقای نصرتی حرف زد . این دفعه حتما می ره به ناظم می گه . حسین گفت: شاید هم بره و به باباش خبر بده . اصلا یادم رفته بود که بابای کریمی مامور دولت است . این را همه بچه ها می دانستند . وقتی که کریمی به مدرسه می آمد پدرش با ماشین او را می ýÂæÑÏ . بابای کریمی لباس نظامی به تن داشت قیافه او خیلی خشن بود . در همین موقع زنگ کلاس زده شد . بچه ها وارد کلاس شدند . وقتی همه نشستند ، به نیمکت کریمی نگاه کردم ، اما او را ندیدم . خیلی نگران شدم . حدس زدم که حتما رفته خبر بده . چند دقیقه گذشت . کریمی به اتفاق معلم وارد کلاس شد . معلم نگاهی به من و حسین کرد . بعد به کریمی گفت : ((تو برو بنشین .)) وقتی کریمی سر جایش نشست ، نگاهش کردم ، او هم مرا نگاه کرد و لبخندی زد . به حسین گفتم : ((ببین چطور ما را مسخره می کنه .)) حسین با دستش زد به پهلوی من و گفت : ((ساکت باش! معلم داره به طرف ما می آد .)) چشمم به معلم افتاد . او آرام به طرف ما می آمد . نگاهش مستقیم روی صورت من بود . ترس برم داشت . سرم را پایین انداختم و انگشت های دستم را توی هم کردم و فشار دادم . دلم می خواست بدانم حسین چه حالی دارد . فکر کردم حتما حسین دارد ناخن هایش را می جود . او عادت داشت این کار را بکند . هر وقت معلم از او سوال می کرد و حسین نمی توانست جواب بدهد بی اختیار ناخنش را می جوید . سال قبل کلاس چهارم با هم بودیم . معلم آن کلاس به علت ناخن جویدن حسین چند بار با چوب زده بود پشت دستش ، اما او این عادتش را ترک نکرده بود . آقای نصرتی به ما نزدیک شد دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : ((محمودی!)) تکانی خوردم و از جا بلند شدم . حسین هم بی اختیار بلند شد و ایستاد . سرم را بالا آوردم و با لرزشی که توی صدایم بود گفتم : ((بله آقا!)) تو و حسین پور آخر وقتی بمانید کارتان دارم . چشم آقا . آقای نصرتی به همان آرامی که آمده بود برگشت و سرجایش نشست . بعد به کریمی اشاره کرد و گفت : بیا انشا بخوان . کریمی فورا بلند شد دفترش را برداشت و رفت جلوی کلاس ایستاد . سرش را روی دفتر خم کرد و چند بار آن را تند تند ورق زد . بعد شروع به خواند کرد و گفت : ((همکاری)) موضوع انشا همکاری بود . کریمی ادامه داد : اگر کسی بخواهد کار مهمی را انجام بدهد باید از دیگران کمک بگیرد . مثلا اگر کسی می خواهد خانه ای بسازد خودش به تنهایی نمی تواند آن کار را انجام دهد ، اما اگر چند نفر با هم همکاری کنند ، حتما موفق می شوند . . .احساس می کردم از کریمی خیلی بدم می آید . توی دلم گفتم : اگر کسی بخواهد جاسوسی کند ، به کمک دیگران احتیاج ندارد . کریمی انشایش را می خواند . اما من به فکر عکس بودم . صدای کریمی ، مثل صدای زنبور توی گوشم وزوز می کرد . یک لحظه به فکرم رسید عکس را لای کتاب حسین بگذارم و به معلم بگویم عکس را حسین آورده بود ، اما زود از این فکر بدم آمد و از خودم خجالت کشیدم . من و حسین مدت ها دوست نوجوانان سال پنجم/ شماره 18 پیاپی 230 / 24 مرداد 1388

[[page 6]]

انتهای پیام /*