مجله نوجوان 231 صفحه 25

کد : 137985 | تاریخ : 20/06/1395

نیزغافل نبودم . منطق و فلسفه را دوباره به مطالعه گرفتم و به فلسفه بیشتر پرداختم و یک سال و نیم در این کار وقت صرف کردم در این مدت کمتر شبی سپری شد که به بیداری نگذرانده باشم . و کمتر روزی گذشت که جز به مطالعه به کار دیگری دست زده باشم . بعد از آن به الهیات رو آوردم و به مطالعه کتاب ما بعدالطبیعه ی ارسطو اشتغال ورزیدم . ولی چیزی از آن نمی فهمیدم و غرض مؤلف را از آن سخنان در نمی یافتم . از این رو دوباره از سر خواندم و چهل بار تکرار کردم ، چنان که مطالب آن را حفظ کرده بودم اما به حقیقت آن پی نبرده بودم . چهره مقصود در حجاب ابهام بود و من از خویشتن نا امید می شدم و می گفتم مرا در این دانش راهی نیست . . . . یک روز عصر از بازار کتابفروشان می گذشتم . کتابفروشی دوره گردی کتابی را در دست داشت و به دنبال خریدار می گشت . به من اصرار کرد که آن را بخرم . من آن را خریدم که کتاب اغراض مابعدالطبیعه نوشته ابونصر فارابی بود . هنگامی که به در خانه رسیدم ، بی درنگ به خواندن آن پرداختم و به حقیقت مابعدالطبیعه که همه آن را از برداشتم پی بردم و دشواری های آن بر من آسان گشت . از توفیق بزرگی که نصیبم شده بود بسیار شادمان شدم . فردای آن روز برای سپاس از خداوند که در حل این مشکل مرا یاری فرمود ، صدقه فراوان به درماندگان دادم .در این موقع سال 387 بود و تازه 17 سالگی را پشت سر نهاده بودم . وقتی من وارد سال 18 زندگی خود می شدم ، نوح پسر منصور سخت بیمار شد . اطباء از درمان وی درماندند و چون من در پزشکی آوازه و نام یافته بودم مرا به درگان بردند و از نوح خواستند تا مرا به بالین خود فرا خواند . من نوح را درمان کردم و اجازه یافتم تا در کتابخانه او به مطالعه پردازم . کتاب های بسیاری در آنجا دیدم که اغلب مردم حتی نام آن ها را نمی دانستند و من هم تا آن روز ندیده بودم . از مطالعه آن ها بسیار سود جستم . چندی پس از این ایام پدرم درگذشت و روزگار ، احوال مرا دگرگون ساخت . من از بخارا به گرگانج خوارزم رفتم .چندی در آن دیار به عزت روزگار گذراندم . نزد فرمانروای آنجا قربت پیدا کردم و به تألیف چند کتاب در آن شهر توفیق یافتم . پیش از آن در بخارا نیز کتاب هایی نوشته بودم . در این هنگام اوضاع جهان دگرگون شده بود . ناچار من از گرگانج بیرون آمدم . مدتی همچون آواره ای در شهرها می گشتم تا به گرگان رسیدم و از آنجا به دهستان رفتم و دوباره به گرگان بازگشتم و مدتی در آن شهر ماندم و کتاب هایی تصنیف کردم . ابوعبید جوزجانی در گرگان به نزدم آمد . ابوعبید جوزجانی گوید : این بود آنچه استادم از سرگذشت خود برایم حکایت کرد . چون من به خدمت او پیوستم تا پایان حیات با او بودم . بسیار چیزها از او فرا گرفتم و بسیاری از کتاب های او را تحریر کردم . استادم پس از مدتی به ری رفت و به خدمت مجدالدوله از فرمانروایان دیلمی درآمد و وی را که به بیماری سودا دچار شده بود درمان کرد . از آنجا به قزوین و از قزوین به همدان رفت و مدتی دراز در این شهر ماند و در همین شهر بود که استادم به وزارت شمس الدوله دیلمی فرمانروای همدان رسید . در همین اوقات استادم کتاب قانون را نوشت و تألیف کتاب عظیم "شفا" را به خواهش من آغاز کرد .چون شمس الدوله ازجهان رفت و پسرش جانشین وی گردید ، استاد وزارت او را نپذیرفت و چندی بعد به او اتهام بستند که با فرمانروای اصفهان مکاتبه دارد و . به همین دلیل به زندان گرفتار آمد . چهار ماه در زندان بسر برد و در زندان سه کتاب به رشته ی تحریر درآورد . پس از رهایی از زندان مدتی در همدان بود تا با جامه درویشان پنهانی از همدان بیرون رفت و به سوی اصفهان رهسپار گردید . من و برادرش و دو تن دیگر با وی همراه بودیم . پس از آنکه سختی های بسیار کشیدیم . به اصفهان در آمدیم . علاءالدوله فرمانروای اصفهان استادم را به گرمی پذیرفت و مقدم او را بسیار گرامی داشت و در سفر و حضر و به هنگام جنگ و صلح استاد را همراه و همنشین خود ساخت . استاد در این شهر کتاب "شفا" را تکمیل کرد . این کتاب مهم ترین و جامع ترین اثر ابوعلی سینا در فلسفه ، مشاء و مبین آرای شخصی اوست . به سال 428 در سفری که به همراهی علاءالدوله به همدان می رفت . بیمار شد و در آن شهر درگذشت و همان جا به خاک سپرده شد . منابع : 1- پور فندق بیهقی ، تتمه صوان الحکمه ، بخش زندگی نامه خود نوشت و اضافات ابوعبید جوزجانی 2- مرتضی مطهری خدمات متقابل اسلام و ایران 3- آموزش و دانش در ایران 4- ستارگان درخشان/مهدی مراد حاصل/انتشارات تربیت دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 19 پیاپی 231 / 31 مرداد 1388

[[page 25]]

انتهای پیام /*