مجله نوجوان 232 صفحه 22

کد : 138018 | تاریخ : 20/06/1395

داستان دوست وال و حضرت یونس داستان حیواناتی که اسمشان در قرآن آورده شده است همراه با تصویرگری زیبا و متن ساده و جذاب مناسب کودکان و نوجوانان در 10جلد نوشته ی "عبدالودود" و ترجمه و باز نوشته "محمدرضا سرشار" ، توسط انتشارات "منادی تربیت" ، در سه هزار نسخه چاپ و منتشر شده است . مردم جلوی پله های کشتی بزرگ بادبانی جمع شدند . بریوس که دست پدرش را محکم گرفته بود ، همراه بقیۀ مسافران از پله ها بالا رفت و سوار کشتی شد . آنجا ، همه بر کف چوبی کشتی نشستند و منتظر ماندند تا لحظۀ حرکت فرا برسد . بریوس به ملوانان نگاه کرد : آن ها مشغول باز کردن و بالا کشیدن بادبان های سفید کشتی بودند ، بعد لنگر را بالا کشیدند؛ و کشتی ، آرام آرام ، از ساحل دور شد . پلک های بریوس سنگین شده بود : آن روز او و پدرش ، فاصلۀ طولانی بین چادرهایشان - در صحرا - تا ساحل را پیاده طی کرده بودند . چون اگر با شتر می آمدند ، کسی نبود که شترها را برگرداند . به همین سبب ، او خیلی خسته شده بود . بریوس سرش را به بازوی پدرش تکیه داد ، و در همان حال به خوابی عمیق فرو رفت .او در خواب دید که والی ، کشتی را بلعید . با ترس از خواب بیدار شد . دستی به چشمانش کشید و دور و برش را نگاه کرد؛ کشتی وسط دریا بود و از همه طرف ، جز دریا ، چیزی دیده نمی شد . بریوس به یاد ماجرایی افتاد که مادر بزرگش برایش تعریف کرده بود؛ او از والی گفته بود که در آن دریا بود ، و کشتی ها را غرق می کرد . با به یادآوردن این ماجرا ترسش بیشتر شد ، و خودش را محکم به پدرش چسباند . در گوشه و کنار عرشۀ کشتی ، مسافران دیگر ، مشغول صحبت کردن با هم بودند ، جز یکی ، همه از سفرشان خوشحال بودند . او هم مرد مسنّی بود که در گوشه ای ، تنها دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 20 پیاپی 232 / 7 شهریور 1388

[[page 22]]

انتهای پیام /*